حسین عزیزی، آزاده دفاع مقدس از خاطرات اسارتش میگوید
ثانیهها به اعتبار قصهها طولانی میشوند. چه بسیار کسانی که عمری بیاعتبار زیستهاند و چه بسیار کسانی که به گواه قصههایشان در هر ثانیه، عمری زیستهند اند و اعتبار ملتی شدهاند. قصههایی که باید شنیده شوند و بر عمق لحظههایمان بیفزاند. «حسین عزیزی» مسئول حوزه بسیج کارمندی دانشگاه رازی، قصه بسیار دارد. او سال ۱۳۳۵ در روستای نودیه از توابع شهرستان سرپل ذهاب به دنیا آمد. پس از فوت پدر و دوری مدرسه از روستا عهدهدار امورات کشاورزی و رسیدگی به کارهای خانه شد. پس از مدتی در شهربانی استخدام شد و برای کار به تهران رفت. آغاز کار او با راهپیمایی و تظاهرات مردم در خیابان ها علیه حکومت پهلوی مصادف شده بود. پس از مدتی او و تعدادی از همکارانش تصمیم گرفتند به مردم بپیوندند و در محل کار به صورت مخفیانه دستبهکار شدند. بعد از انقلاب به سرپلذهاب بازگشت و سپس به قصرشیرین رفت. آغاز زندگی مشترکش در سال ۵۹ با ناآرامیهایی در کشور، همزمان شد. حسین عزیزی اینبار برای دفاع از دستاوردهای انقلاب و مبارزه با دشمنان آن به میدان آمد و با شروع جنگ تحمیلی نیز دست از پیکار بر نداشت. در همان سال، روزی برای حضور در جبهههای قصرشیرین از خانوادهاش خداحافظی کرد اما دیدار دوباره به ۱۰ سال بعد موکول شد او در اسارت با برادرش روبهرو شد اما او را در غربت و اسارت از دست داد.
به بهانه سالروز هفته دفاع مقدس قصه حسین عزیزی را میشنویم.
– از نحوه اسارت خود بگویید.
دو ماه بعد از ازدواجم، همسرم را همراه پدرومادرش به منزل پدریام در روستا فرستادم. نمیتوانستم هم با دشمن بجنگم و هم به آنها رسیدگی کنم. هیچگاه در آن وداع فکرش را هم نمیکردم که این فراق ممکن است تا ۱۰ سال طول بکشد.
نیروهای عراقی تمامی راههای قصرشیرین را محاصره کرده بودند و هر روز شهر را بمباران میکردند. در شهر هیچ آذوقهای نمانده بود و هرکس با هر سلاحی که داشت از خانهوخانوادهاش دفاع میکرد. مقاومت نیروهای مردمی و قوای نظامی موجود در منطقه ساعتها طول کشید اما در نهایت شهر سقوط کرد. هرکس که میتوانست از راههای فرعی خود را نجات میداد و باقی اسیر میشدند. مردان را اسیر میکردند و زنوبچههاشان را بین مرز درگیری رها میکردند تا سپر دفاعیشان باشند. مردم آواره و پیاده راه بیابانها را در پیش گرفته بودند، هنگام عقبنشینی و در یک کیلومتری شهر با انبوهی از تانک، توپ و ادوات جنگی رو به رو شدیم. گمان کردیم نیروهای خودی هستند. جلوتر که رفتیم دیدیم که عربی حرف میزنند. سعی کردیم فرار کنیم اما از پشت به رگبارمان بستند. یک نفر از همراهان ما در دم به شهادت رسید. در محاصره عراقی ها افتادیم و در تاریخ ۳ مهر ماه سال ۵۹، اسیر شدیم.
– سفر اسارت و انتقال شما به عراق چگونه بود؟
دستهایمان را از پشت بستند. نمیدانستیم قرار است چه اتفاقی برایمان بیفتد. هرکس که از شهر خارج میشد و از آن مسیر میآمد اسیر میشد. ساعتها در مقابل آفتاب نگاهمان داشتند. این روند تا غروب ادامه داشت و مدام اسرا به جمع ما اضافه میشدند. تعدادی زنوبچه هم اسیر کرده بودند.
غروب، کامیون آوردند و سوارمان کردند. شب ما را در خانقین پیاده کردند. عطش امانمان را بریده بود. از آنها آب خواستیم. سربازی آب را در آفتابه ریخته بود و لوله آن را به قدر یک جرعه، در دهان ما میگذاشت. میگفتیم این حتماً آب قبل از اعدام است. تا نصفههای شب که ما را دوباره سوار کامیون کردند و راه افتادیم. نزدیکیهای صبح به بعقوبه رسیدیم. همگی از ماشینها پیاده شدیم، چشمانمان که باز شد دیدیم داخل یک سوله بزرگ و کثیف هستیم. به قدری خسته بودیم که روی خاک دراز کشیدیم.
عراقیها هرکس که ریش داشت را اذیت میکردند و کتکش میزدند. با دستان خود محاسن ما را میگرفتند و میکشیدند. برای خلاصی از اذیت و آزارشان به فکر چارهای بودیم. یکی از نیروهای ژاندارمری وسایل اصلاح با خودش همراه داشت. صد نفر با آن تیغ اصلاح کردیم. خیلی دردناک بود، تیغ به سختی میبرید. درد آن تیغ هنوز هم حس میشود.
آن روز یک نفر را به اردوگاه آوردند که خبر داد تعدادی از بستگانم از جمله برادرم فتح الله، برادرخانمم رضا و… نیز اسیر و به جای دیگری برده شدهندتاند. مشغول بحث بودیم که آمدند و دوباره همه را سوار کامیون کردند و این بار روی کامیون ها را چادر کشیدند. نفسکشیدن خیلی سخت بود تا آنکه یکی از همراهانمان با چاقویی خراشی به چادر ماشین داد. به بغداد رسیدیم و همه ما را داخل یک سوله بزرگ، بدون آبوغذا و سرویس بهداشتی، حبس کردند. روی زمین سیمانی شب را به صبح رساندیم. بعد از ۲۴ ساعت ما را در خیابانهای بغداد بهحرکت درآوردند و عدهای از مردم بغداد با پرتاب گوجه و سنگ و توهین از ما پذیرایی کردند. رفتیم تا بالاخره به یک پادگان مخروبه رسیدیم. آنجا الرمادیه بود، جایی که داعشیان در آن ظهور کردند و عراق را به نابودی کشاندند.
– دوران اسارتتان در اردوگاه چگونه گذشت؟
وقتی به اردوگاه رسیدیم، از شدت گرما آب بدنمان تبخیر شده بود. عراقیها در داخل هر اتاق صد نفر یا بیشتر را اسکان دادند که در بهترین حالت اتاق گنجایش ۴۰ نفر را داشت. بعثیها با سنگدلی تمام پشت درب اتاقها یک حلب آب گذاشته بودند و ما نظارهگر بودیم. تا اینکه یکی از بچه ها از شدت تشنگی طاقت نیاورد و شیشه را شکست و دستش را به آب رساند اما آمدند با کابل و چماق او را تا سرحد مرگ کتک زدند. عاقبت مجبور شدند سطل آب را داخل اتاق بگذارند، ولی آنقدر کم بود که دردی از ما دوا نمیکرد. بعد از چند روز، از ظرفیت اتاقها کم کردند. به هر نفر یک قاشق، یک بشقاب، یک لیوان، دو پتو، یک بالش همراه لباس اسارت تحویل دادند. برای هر ساختمان ساعتهای مشخص تعیین کرده بودند تا اسرا کارهای شخصی خود مثل شستشو و سرویس بهداشتی را انجام دهند. گاهی در حال استحمام بودیم که سوت میزدند. سرباز عراقی میآمد و درب حمام را میگرفت و با کابل ما را میزد و مجبور بودیم با همان وضعیت لباس بپوشیم و برگردیم. بعد از مدتی برای ساماندهی و ثبت آمار دقیق از اسرا شروع به ثبتنام کردند. من گفتم نیروی شخصی هستم و کار آزاد دارم. آنها هم باور کردند.
محوطه اردوگاه الرمادیه پستی و بلندی زیادی داشت. ثبتنام که تمام شد، تصمیم به بازسازی محوطه اردوگاه گرفتند. هر روز چند کمپرسی خاک داخل محوطه خالی میکردند و اسرا مجبور بودند، بدون هیچ وسیلهای خاک را کف اردوگاه پهن کنند. این کار را با بشقابهایمان، چنگ و ناخن انجام میدادیم. مدتی گذشت و این بار تصمیم گرفتند برای سربازانشان اتاق بسازند. هر روز تعدادی از ما را برای بیگاری و خشتزنی به بیرون اردوگاه میبردند. الرمادیه در زمستان سرمای خشکی داشت. مجبور بودیم با پای برهنه گل لگد کنیم و خشت بسازیم. دست و پاهایمان کبود میشد. غروب که بر میگشتیم، اجازه نمیدادند دوش بگیرم. بعد از مدتی، بدن همه شپش زد تا آنکه در نهایت با پیگیری صلیب سرخ، حمام راه افتاد.
چند نفر از اسرا را بهعنوان آشپز به کار گرفته بودند. برای پخت غذا تنها پوست بادمجان و رب گوجه به آنها میدادند. از بس از این غذا خورده بودیم تمام دهانمان زخم شده بود. برای هر نفر هم ده قاشق برنج بیشتر نبود. گوشت هم اگر با غذا میدادند از بس سفت بود که هرکاری میکردیم تکهای از آن جدا نمیشد. روزی دو قرص نان به ما میدادند که تنها دور آن پخته شده بود. ما هم دور آن را میخوردیم و خمیرش را مقابل نور آفتاب خشک میکردیم تا بعد بهعنوان تغذیه استفاده کنیم.
مدتی از اسارت ما گذشت که میخواستند روی اعتقادات ما تأثیر بگذارند. مدام از افراد با نفوذ عراقی و سران منافقین به اردوگاه میآمدند و علیه کشورمان تبلیغ میکردند اما شکستخورده برمیگشتند. بعد از این همه تبلیغات یک شب برای اینکه در اردوگاه ادعای مسلمانی کنند، در بین اتاقها جزء سی قرآن را توزیع کردند اما بچهها که نیت عراقیها را میدانستند این فرصت را غنیمت شمردند و جلسات قرآنی تشکیل دادند. روزبهروز افراد به جلسات قرآن اضافه میشد. نهایتاً پشیمان شدند و همه قرآنها را جمع کردند.
ما در خفا جلسات قرآنی تشکیل میدادیم. برنامههای ایامالله و مراسمات مذهبی را در اردوگاه بدون امکانات برگزار میکردیم. یک نفر از اسرا را بهعنوان نگهبان، میگذاشتیم و او با آیینه از کنار پنجره، سربازان عراقی را رصد میکرد. نماز جماعت میخواندیم، به یکدیگر قرآن آموزش میدادیم و هر کس هر هنری داشت به دیگران یاد میداد. حتی کلاس سوادآموزی و زبانهای عربی، انگلیسی، فرانسه و آلمانی برگزار میکردیم. در اولین عزاداری محرم، یکشب یکی از بچهها نوحه میخواند و ما بر سینه میزدیم که درب اردوگاه باز شد و ۵۰ نفر سرباز عراقی با کابل و چماق بهدست وارد شدند و شروع به کتکزدن اسرا کردند. بعد از اینکه عراقیها رفتند یک پارچه آتش زدیم و خاکسترش را روی زخمهایمان گذاشتیم که خون آن بند بیاید. با این سختی اما رفاقت و دوستی بینمان موج میزد. در انجام کارهای خیر از هم سبقت میگرفتند. این دوستی و محبت باعث دلگرمی و روحیهدادن میشد تا برای اسرا احساس دلتنگی پیش نیاید.
یک سال بعد از اسارتم بیمار شدم. به علت نبود امکانات بهداشتی اسهال خونی شدید گرفته بودم، تمام آب بدنم رفته بود. اتاق، آب آشامیدن و سرویس بهداشتی نداشت و روزی یکبار مرا به سرویس بهداشتی میبردند. خیال میکردم که کارم تمام است. به خداوند سبحان توکل کردم و یأس و نا امیدیام را به امید تبدیل کردم.
– اولین ارتباطی که با خانواده گرفتید چه موقع بود؟
اوضاع اسرا در اردوگاه رو به وخامت میرفت که از طرف صلیب سرخ یک گروه وارد آسایشگاهها شدند. آمار و اسامی تمام اسرا را نوشتند و به هر اسیر کاغذ کوچکی دادند که جای چند سطر داشت. باورمان نمیشد، بعد از این همه دوری دستانمان میلرزید. با هر مشقتی بود فقط نوشتم «زنده هستم و در عراق اسیر هستیم، و شنیدهام که برادر و برادر خانمم هم در عراق اسیر شدهاند.»
از این فرصت استفاده کردم و مشخصات برادر و برادرخانمم و همراهنشان را به نیروهای صلیب سرخ دادم. حدود سه ماه طول کشید که جواب نامهها بیاید. خانوادهام از اینکه زنده بودم خوشحال شده بودند و نوشته بودند برادر و برادر خانمم اسیر نشدهاند.
من مدام پیگیر وضعیت این برادر و برادرخانمم بودم تا اینکه بعد از یک سال از اسارت یک روز یکی از افراد صلیب سرخ به من گفت آنها در اردوگاه موصل هستند. در نامه بعدی شرح ماوقع را به خانواده نوشتم. در پاسخ نامه بعدی نوشته بودند: «تا یک سال از آنها بیخبر بودیم و خیال میکردیم شهید شدهاند و به این خاطر در جواب نامه شما نوشتهایم که سر زندگیشان هستند تا ناراحت نشوید.»
– توانستید در دوران اسارت برادرتان را ببینید؟
چند ماهی گذشت، یک روز به آسایشگاه آمدند و ۱۰۰ نفر را جدا کردند تا به اردوگاه دیگری ببرند. قرعه به نام من هم افتاد. هر ۲۵ اسیر را همراه ۱۱ فرد مسلح داخل یک اتوبوس کردند. بین راه سربازان عراقی از پشت سر آنچنان محکم به پس گردن اسرا میزدند که سرشان به صندلی جلو برخورد میکرد. آنها حتی مهر نمازمان را با تمسخر و اهانت زیر پا گذاشتند و شکستند. یکی از اسرا به برخورد سربازان اعتراض کرد، سربازان عراقی هم آنقدر او را با قنداق تفنگ زدند که بیهوش شد، ما از او دفاع کردیم اما برخورد را بیشتر کردند. نیمهشب وارد اردوگاه جدید شدیم. هنگام پیادهشدن از اتوبوس دیدیم که جلوی درب اتوبوس دو صف سرباز به طول ۲۰ متر با کابل و چماق بهدست رو به رویمان ایستاده و یک تونل وحشت درست کردهاند. از چپ و راست کابل، آهن و چوب روی سر و صورت ما پایین میآمد. فقط دستهایمان را روی چشمهایمان گذاشته بودیم و میدویدیم. همه غرق در خون و مجروح شدیم. حدود یک ساعت بعد ما را داخل یک آسایشگاه کردند و در را بستند و رفتند. این همه کتک خورده بودیم اما باز به هم روحیه میدادیم و مثلاً میگفتیم: «فلانی تو وقتی که کتک میخوردی چه خندهدار فریاد میزدی» و میخندیدیم. هر کس تلاش میکرد دیگری را مداوا کند. آن شب همه از شدت درد نتوانستیم بخوابیم. تا ۴ روز همینطور در را باز میکردند و کتکمان میزدند.
اسرای دیگری که در اردوگاه بودند حق نداشتند با ما صحبت کنند. یک روز داخل آسایشگاه پشت پنجره نشسته بودم، ناگهان صدایی به آرامی از پشت پنجره گفت: «حسین عزیزی با شما نیست؟» صدایش برایم آشنا بود. بلند شدم و به پشت پنجره نگاه کردم، باورم نمیشد. برادرم فتحاله بود. بیاختیار اشک از چشمانم سرازیر شد و از کنار نردههای پنجره دستدردست برادرم قرار دادم و هردو به گریه افتادیم. رنج اسارت کم میشد. رفتهرفته از اسارت دیگر اقوام و دوستان مطلع شدم، برخی از آنها مثل برادر خانمم رضا در همان اردوگاه بودند.
در آسایشگاه برادرم متوجه حضور حاجآقا ابوترابی شدم. آشناییام با ایشان روزبهروز بیشتر میشد و دوستی ما بعد از اسارت هم ادامه داشت. او چراغ هدایت اسرا بود. نظم و مقررات خاصی را در اردوگاه برقرار کرده بود و به نوعی یک ایران کوچک تشکیل داده بود که هیچ قدرتی قادر نبود آن را از هم بپاشد.
یک سال از کنارهم بودن با برادرم میگذشت که تصمیم گرفتند تعدادی از اسرا را به اردوگاه دیگری منتقل کنند و متأسفانه برادرم هم جزء انتقالیها بود. برادرم از من دور می شد و باز تنهایی به سراغم آمد.

اردوگاه موصل ۴ | از نفر دوم نشسته از سمت راست به ترتیب شهید فتحاله عزیزی، حسین عزیزی، شهید رضا حیدری(برادر خانم حسین عزیزی)
این آخرین دیدارتان با او بود؟
خیر. یک سال از انتقال برادرم میگذشت، در یکی از روزهای سرد زمستان از پشت پنجره اتاق، محوطه را نگاه میکردم که در اردوگاه باز شد و یک نفر با کیسه انفرادی بر روی دوش، وارد اردوگاه شد. آنچنان خوشحال شدم که انگار جهان مال من بود. او را در آغوش گرفتم، اما اینبار دلم لرزید. رنگ به رخسار نداشت، عراقیها او را زیاد شکنجه کرده بودند. مدتی در اردوگاه با هم بودیم. اما خیلی ضعیف شده بود. یک روز او را به درمانگاه بردم و بستری کردم. اما اجازه ندادند که شب کنارش بمانم و از او پرستاری کنم. ساعت حدود ۱۰ شب بود که صدای آمبولانس را شنیدم. داخل اردوگاه آمد و پس از توقف کوتاهی جلوی درمانگاه، از اردوگاه خارج شد. از دلشوره نتوانستم تا صبح بخوابم. صبح در اردوگاه که باز شد بلافاصله خود را به درمانگاه رساندم، تا از حال برادرم باخبر شوم. سرپرست درمانگاه که از اسرا بود به سمتم آمد، بغضش ترکید و گریهکنان دست در گردنم انداخت. پاهایم شروع به لرزیدن کرد. گفت: «تسلیت میگم.» تمام لحظههای کودکی و بزرگشدن با برادرم از مقابل چشمانم گذشت. برایم تداعی شد که امام حسین(ع) موقع شهادت قمر بنی هاشم گفت: «کمرم شکست». روز بعد آمدند و من و مسئول اردوگاه، «محرم آهنگران»، را سوار آمبولانس کردند و گفتند: «به مراسم تدفین میرویم.» چشمانمان را بستند و به دستهایمان دستبند زدند. بعد از توقف، چشمان و دستهایمان را داخل یک سالن بزرگ باز کردند و بعد به یک اتاق راهنمایی کردند. در که باز شد پیکر بیجان برادر را دیدم. قدمبهقدم نزدیک شدم. آرامآرام اشک میریختم. نفسم بالا نمیآمد. او را به آغوش کشیدم اما نگذاشتند که راحت با او وداع کنم. با دوستم او را غسل دادیم و کفن پوشاندیم. قبرستان کوچکی در کنار قبرستان موصل معروف به آرامگاه اسرا بود. شهدایی آنجا آرام گرفته بودند که شاید خانوادههایشان از مرگ و محل دفنشان بیاطلاع بودند. دو نفری نماز میت خواندیم و پیکر برادرم را بهصورت امانی به خاک سپردیم. در کشور غریب، خودم با دستان خودم، برادرم را غسل وکفن کردم و به خاک سپردم. واقعاً لحظات سختی بود.
– توانستید پیکر ایشان را برگردانید؟
یک سال از آزادی من گذشته بود که دولت ایران و عراق توافق کردند اجساد شهدا را تبادل کنند و توانستیم پیکر برادرم را به کشور برگردانیم. تشییع پیکرش با شکوه هرچه تمام توسط مردم شهیدپرور شهرستان سرپلذهاب برگزار شد و در جوار حرم احمدابن اسحاق(ع) سرپلذهاب به خاک سپرده شد.
– ماندگارترین خاطرات برای شما از دوران اسارت چیست؟
در دوران اسارت زخم اثنیعشر مرا کلافه کرده بود با وضعیتی که داشتم درمانش سخت بود. یکی از دوستانم به نام «احمد شمس» که رزمیکار بود گفت: «بیا ورزش کن، شاید علاجی برای دردت باشد.» ورزش در اردوگاه ممنوع بود، اما در خفا توانستم کونگفو را به صورت حرفهای یاد بگیرم. بدنم به آمادگی خوبی رسید و در کنار آن زخم معدهام هم خوب شد و از آن به بعد به دیگر اسرا آموزش رزمی میدادم.
عدهای بنا به سفارش حاج آقا ابوترابی، دنبال این بودند که اسرا را از فکر و خیال خارج کنند و به آن ها روحیه دهند. برای همین دور هم جمع شدند و یک نمایش اجرا کردند. یک روز یکی از بچهها مسئول نگهبانی شد که مبادا عراقیها بیایند. نمایش در مورد یک روستایی بود که سوار بر الاغ به خواستگاری میرود. دو نفر با استفاده از پتو و ملافه، خود را به شکل یک درازگوش ساخته بودند و صدایش را در میآوردند. داشتیم میخندیدیم که متوجه شدیم که نگهبانمان محو تماشاست و سرباز عراقی از پشت پنجره دارد ما را میبیند. بهسرعت در اتاق پراکنده شدیم، سرباز پس از لحظاتی با افسران عراقی برگشت و به عربی میگفت: «در اتاق الاغ بوده، خودم دیدم.» ما هم به هم نگاه میکردیم و میگفتیم: « الاغ کجاست؟» داخل جیبهایمان را میگشتیم و میگفتیم اینجا که نیست. ما را از اتاق بیرون فرستادند و اتاق را بهدقت برای یافتن الاغ بازرسی کردند اما چون چیزی پیدا نکردند با پرخاشگری همه را بازگرداندند.
روزی از روزهای اسارت، مسئول اردوگاه که از اهالی خانقین عراق بود و بهخوبی فارسی و کردی حرف میزد، به مقدسات و شخصیتهای نظام توهین کرد. یکی از بچهها به اسم «ذوالفقار طلوعی» جواب دندانشکنی به او داد. شب سربازان عراقی به داخل اتاق اسرا آمدند و درگیر شدند اما اینبار همه اسرا حسابی کتکشان زدند. روز بعد، در اعتراض به رفتار عراقیها دست به اعتصاب زدیم. آنها هم آمدند تمام آب و خوراکیهایمان را جمع کردند و بردند، اما ما تسلیم نشدیم. روز بعد افسران ارشد عراق از بغداد به اردوگاه آمدند و خواستار پایان اعتصاب شدند. درمقابل، ما هم خواستار اخراج مسئول اردوگاه شدیم. خواسته ما را پذیرفتند. رسیدن به خواستهمان در دل دشمن یک پیروزی بزرگ بود و ما خوشحال از این قضیه به اعتصاب خود پایان دادیم.
– خبر آزادیتان را چگونه شنیدید؟
تقریباً دو سال بعد از آتشبس بود که یکروز بلندگوی داخل آسایشگاه روشن شد و مدام میگفت: «تا دقایقی دیگر صدام حسین تصمیم مهمی را به امت عربی اعلام خواهد کرد.» هر یک از اسرا تفسیر خود را داشت. چند ساعت همه به حالت انتظار بودیم که باز رادیو روشن شد و صدام گفت: «از فردا میخواهد تبادل اسرا را به صورت یکطرفه آغاز کند.» تمام اردوگاه غرق در شادی شده بود، مدام همدیگر را در آغوش میگرفتیم و اشک شادی میریختیم. برخی از اسرا از شدت خوشحالی وسایلشان را به آسمان پرتاپ میکردند. تصورش برایمان سخت بود که بعد از ۱۰ سال آزاد میشدیم. اما خیلی درد بزرگی است که برادرت را در غربت جا بگذاری و بدون او به کشور و وطنت بازگردی.
– از لحظه آزادی و سفر آزادی خود بگویید.
من جزء کاروان سومی بودم که آزاد میشدم. رضا برادر خانمم و باقی آشنایان الا برادرم نیز با من همراه بودند. اینبار برخلاف سفر اسارت میدانستیم به کجا میرویم و مقصد را میدانستیم. با احترام به سوی وطن در حرکت بودیم. بعد از سالها دوری بوی وطن به مشام میرسید. نزدیک مرز خسروی که رسیدیم، اتوبوسها ایستادند، افسر عراقی همه را پیاده کرد. نیروهای ایرانی به سوی ما میآمدند. دلهره داشتیم که نکند ما را تحویل ندهند. به محض ورود به خاک کشورمان به سجده افتادیم و به خاک بوسه زدیم و گریه میکردیم. خاک را به صورت میکشیدیم. بعد از اینکه نیروهای خودی ما را تحویل گرفتند و سرشماری تمام شد، سوار اتوبوسهای ایرانی شدیم. بین راه مردم با گُل و شیرینی به استقبال آمده بودند. همه خوشحال بودند. عدهای قاب عکسی در دست داشتند و دنبال عزیز خود میگشتند و عدهای هم دست در گردن قهرمانشان انداخته بودند. مدام برای دیدن عزیزانم لحظهشماری میکردم. به قصرشیرین رسیدیم. یک نفر در کنار اتوبوس میدوید و فریاد میزد: «حسین عزیزی با شماست؟» گفتم: «خودم هستم، شما؟» گفت: «منم برادرت نورمراد…» زمانی که اسیر شده بودم کودک بود و کم سن و سال، ولی الان جوان رشید و برومندی شده بود. از پنجره او را بوسیدم. بعد از دو روز قرنطینه ما را به خانوادههایمان تحویل دادند. همه مردم روستا منتظر ورود ما بودند و به محض ورود به روستا جلوی ما گوسفند قربانی کردند و همدیگر را بعد از ۱۰ سال در آغوش میگرفتیم. اما خانوادهام ناراحت بودند. از دو نفر ما، یکی برگشته بود. خودم را محکم و استوار نگه داشتم و به دیگران دلداری دادم.
– از زندگی بعد از اسارت بگویید.
زندگی ما دوباره جریان پیدا کرد. تصمیم به ادامه تحصیل گرفتم. در کنکور سراسری شرکت کردم و در دانشگاه علامه طباطبایی تهران پذیرفته شدم اما به علت برخی مشکلات به دانشگاه رازی کرمانشاه انتقالی گرفتم و در رشته ادبیات فارسی مدرک کارشناسی گرفتم. دوباره برای ادامه تحصیل در کنکور شرکت کردم و اینبار در رشته الهیات، گرایش علوم قرآن و حدیث در دانشگاه آزاد تهران پذیرفته شدم. در حین تحصیل و بعد از پایان تحصیلات در دانشگاه رازی مشغول به کار شدم و این همکاری هنوز هم ادامه دارد.
یکسال پس از آزادی، خداوند فرزند دختری به ما عطا نمود که به پاس آن دوران، نام او را آزاده گذاشتم. او کارشناسی ارشد رشته شیمی بود، اما متأسفانه دست تقدیر ، در حالی که برای مصاحبه دکتری رشته نانو پذیرفته شده بود، بر اثر تصادف او را از ما گرفت. خداوند دو فرزند دیگر هم نصیبمان کرد، دختر دیگرم ارشد میخواند و ازدواج کرده است و پسرم هم دانشجوست و خدا را به خاطر همه نعماتش شاکرم.
– از مسئولین و مردم چه انتظاری دارید؟
ما تمام سختی ها را به جان خریدیم تا امروز در جهان احساس غرور و سربلندی کنیم و به کجفهمان دنیا بفهمانیم که ما مرد استقامتیم. چه روزها که در اسارت بهخاطر اعتقاداتمان شکنجه شدیم و چه تلخیهایی که بهخاطر غرور و غیرتمان چشیدیم. شکم خود را با نان خشک سیر نگه داشتیم اما هیچگاه به وطن پشت نکردیم. من از مردم و مسئولین میخواهم که حافظ خون شهدا باشند. من یکبار اسیر شدهام اما در کنار مردم تا آخرین قطره خون خود، پای انقلاب و نظام میایستم.
دیدگاه ها (2)
درود خداوند بر تمامی آزادگان و آزاد اندیشان و حق گویان
و درود سلام بر برادر گرامی حاج حسین عزیزی
سلام و درود بر مرد خدا و بسیجی پر افتخار بی ادعا حاج حسین عزیز. خدا ما را قدردان زحمات و ایثارگریهای شهدا و آزادگانمان قرار دهد.آمین