تجربه زیسته دکتر «سعید جلالی هنرمند» از تحصیل در روسیه
محمدحامد پورجعفری | دکتر «سعید جلالی هنرمند»، عضو هیئت علمی گروه مهندسی تولید و ژنتیک گیاهی دانشگاه رازی است اما در حصار تحصیلات آکادمکیکاش محصور نمانده است و به گفته خودش مطالعاتی بینارشتهای هم دارد. او با تکنولوژی روز آشناست و به عکاسی هم علاقهمند است. او حدود پنج سال، در فاصله سال ۱۳۸۲ تا ۱۳۸۸ را در مسکو پایتخت روسیه برای کسب مدرک تخصصی کشاورزی گذرانده و هماکنون در دانشگاه رازی مشغول به تدریس و پژوهش است.
– مهمترین چیزی که در این سفر توجه شما را جلب کرد چه بود؟
ما در اول اردیبهشت ۱۳۸۲ عازم روسیه، شهر مسکو شدیم. اولین چیزی که توجه مرا جلب کرد تفاوت آب و هوایی و سرما بود. برخلاف گرمای هوا در اردیبهشتِ ایران و بالاخص کرمانشاه، روسیه خیلی سرد بود. تصورمان این بود که لباسهای گرم، در بدو ورودمان بهکار نمیآید اما بهمحض اینکه به روسیه رسیدیم، همه لباسهایمان را پوشیدیم و به محل اسکان خود رفتیم.
زمانیکه به فرودگاه رسیدیم، از طرف سفارت شخصی دنبال ما سه، چهار خانواده ایرانی آمده بود که ما را به محل اسکان خود در خوابگاه ببرد. تا آن زمان ما با زبان روسی آشنا نبودیم و حالا در مسیر میدیدیم که همه تابلوها روسی است. آن زمان ما را نگران کرده بودند که روسیه برای خارجیها ناامن است و مردم با آنان ارتباط خوبی ندارند. تا چند روز من خانواده را بیرون نمیبردم، و با کمک دوستانی که از قبل آنجا بودند با اسامی تعدادی از اجناس آشنا شدم که با بهکار بردن آن کلمات با پسوند «پاژالوستا» یعنی «لطفاً» آن را از فروشنده درخواست میکردم. کمکم تصمیم گرفتم با خانواده در شعاع صد تا دویستمتری محل اقامتمان قدم بزنم اما جای دورتری نمیرفتیم. چند روز بعد با دخترم عازم مدرسهای شدم تا او را ثبتنام کنم. باید از پارکی عبور میکردیم که بر اثر سرمای زیاد آب وسط دریاچه آن یخ زده بود و ما از روی آن عبور کردیم. بعداز دوهفته برفها آب شدند و درختها، سریع جوانه زدند و سرسبز شدند. دو، سه ماه فصل تابستان بود ودوباره پاییز سرما ویخبندان شروع شد که شرایط خاص آب و هوایی مسکو را از ایران متمایز کرده بود. این آب و هوا بر خلقوخوی آنها تأثیرگذار بود.
– مردم روسیه چطور مردمی بودند؟
ابتدا فکر میکردم که مردم روسیه از نظر ظاهری آدمهای بداخلاق و عبوسی باشند ولی بعداً که بیشتر با زبان آنها آشنا شدم دیدگاهم تغییر کرد و دیدم که آنها هم مانند بقیه مردم جهان، آدمهای خوب زیادی دارند. استاد من همیشه به من میگفت سعید به فکر خانوادهات هم باش، چون ما از صبح تا دیر وقت در آزمایشگاه بودیم، میگفت به خانوادهات برس آنهارا بگردان، همان روزهای اول از من پرسید پدر و مادرت در قید حیات هستند؟ گفتم: «بله» میگفت: «حتماً به آنها زنگ بزن و اگر توانستی در اولین فرصت اگر از نظر رفت وآمد محدودیتی نداری به دیدنشان برو» خیلی عاطفی بودند، جنبههای اجتماعی و انسانی را رعایت میکردند. اگر در یک خیابان میخواستید آدرسی بپرسید ممکن بود بعضیها توجه نکنند و برعکس، بعضیها تحویل بگیرند و احترام بگذارند. ولی باز ما نسبت به خیلی از مسائل اخلاقی نسبت به آنها احساس میکنم پیش هستیم. ما الان اگر یک خارجی را ببینیم که یک یا دو کلمه فارسی بلد باشد خیلی برای او ذوق میکنیم. در روسیه بعداز مدت کوتاهی، خیلیها میگفتند: «چقدر خوب صحبت میکنی» اما بعضی وقتها خیلی بد توی ذوق میزدند. مثلاً سال آخر، بعد از ۴ سال که زبانم خوب شدهبود و بایک نفر صحبت میکردم میگفت: «اه تو چقدر بد صحبت میکنی، تو چرا اینطوری هستی؟»
– سیستم کاری و اقتصادی آنجا چطور بود؟
در آنجا، همه کارها تخصصی انجام میشد. در قسمت لابی ساختمان یک دفتر بود که مشکلات تأسیساتی را در آنجا ثبت میکردیم و در همان روز تکنسین مسئولش میآمد و مشکل را رفع میکرد حتی اگر یک لامپ سوخته بود. یک روز دستگاه تقطیر در آزمایشگاه خراب شد و گفتم: «من بلدم آن را درست کنم» معاون دانشگاه آمد و کار را به من سپرد. آن را باز کردم عین سماور یک المنت داخلش بود که سوخته بود، گفتم این خراب هست، شما آن را تهیه کنید تا من درستش کنم، وسیله را تهیه کردند و من آن را روشن کردم و صحیح وسالم تحویل دادم از این به بعد مرا مستر صدا میزدند. بعد از آن برای خرید دستگاهها با من مشورت میکردند و اعتمادشان خیلی به من زیاد شده بود. در داخل آزمایشگاه دوتا از پردههای عمودی افتاده بود،آمدم صندلی بگذارم و بالا بروم، گفتند بگذار مستر آن بیاید. گفتم: «این کاری ندارد. این یک گیرهست آن را سرجایش میاندازیم. در یک فضای آزمایشگاهی، خیلی کار و فعالیت جذاب بود که در آن گروه و دپارتمان، فقط دو دانشجوی دکترا بودیم من و یک خانم دیگر که در همان اتاق با هم کار میکردیم آن خانم بعد از مدتی به من گفت: «سعید به من بگو ناتاشا» گفتم من نمیتوانم شما را اینطور صدا کنم، ما در ایران همدیگر را آقا، خانم حتی دکتر، مهندس و… صدا میزنیم و باید این احترام را داشته باشیم. وقتی از در اتاق هم بیرون میرفتیم به او تعارف میکردم ولی آنها با این مباحث بیگانه بودند و این آداب را رعایت نمیکردند.
آنجا خوابگاهها نگهبان داشت و سیستم را کنترل میکردند، اگر مهمان داشتی باید هماهنگ میکردید که امروز میخواهد برایم مهمان بیاید و ساعت ۱۰ یا ۱۱ شب باید حتماً از خوابگاه خارج میشدند. ما متأهل بودیم و مهمانهایمان هم همینطور اما اجازه ماندن بیش از این ساعت را نداشتند، این هم یک نظم و انضباط مخصوص آنها بود که با ذائقه ما که معمولاً شبها دیر میخوابیم و دوست داریم این ارتباطات را داشته باشیم جور نبود. نوعی سیطره پادگانی کمونیسم بود.
واحد پولی روسیه روبل بود که هر روبل معادل ۱۰۰ کپک است. اگر در فروشگاهی خرید میکردید که قیمت آن ۱۰ روبل و ۵ کپک بود باید آن ۵ کپک را نیز پرداخت میکردید هرچند خیلی بیارزش بود. بعد فروشنده بقیه پول شما را به اضافه چند کپک باقی پول؛ پس میداد. بعضیها تمایل نداشتند کپکها را پس بگیرند و آن را در ظرف سنگی کنار دست فروشنده میریختند. اگر شما به خرید میرفتید و کپک نداشتید فروشنده به ظرف سنگی اشاره میکرد. اگر از فروشنده درخواست میکردید تا خود کپک را بردارد قبول نمیکرد و حتماً خریدار باید آن را برمیداشت و به فروشنده میداد.
روسیه از نظر فضای سبز، کشوری بسیار زیبا، بود. بین خیابانها و آپارتمانها حتما یک فضای سبز خیلی بزرگ و با فاصله خیلی زیاد قرارمیگرفت که میتوانست خیلی دلنواز و چشمنواز باشد و به شادی مردم کمککند. امکانات بسیار خوبی داشت در بسیاری از مناطق، آب گرم بهداشتی توسط یک سیستم مرکزی اداره میشد. معمولاً سالی یک ماه در تابستان این سیستم قطع میشد که از قبل اطلاعرسانی میکردند. همیشه هم یک روز دیرتر از تاریخی که گفته بودند قطع و یک روز زودتر وصل میشد که این هم نماینگر نظم و انضباط آنها بود. هزینه تلفن ثابت داخلی هم آنقدر کم بود که هزینه تراکنش پرداخت آن بیشتر از مبلغ خود قبض میشد.
میگویند در ایران میانگین کار کارمندان پایین است ولی در کشورهای دیگر باید همان ۸ ساعت را بیوقفه کار کنید حتی شاید شما اجازه نوشیدن چایی را هم نداشته باشید. آنها کمی دیر سرکار میآمدند ولی تا دیر وقت هم ادامه میدادند. صبحها که من سرکار میرفتم یا اولین نفر بودم یا جزء اولین نفرها بودم. صبحها ۹ بهبعد سرکار میآمدند. مخصوصاً در فصل زمستان و سرما. در «سنپطرزبورگ» اصلاً شما ساعت شب ندارید. به آن شبهای سفید میگویند. اصلاً شما نمیدانید اذان مغرب کی هست؟ صبح کی هست؟ عشاء کی هست؟ روزه گرفتن مخصوصاً در تابستان وحشتناک میشود. روزها خیلی طولانی است و برعکس اگر زمستان باشد عالی است. در چندماه زمستان و پاییز ممکن است شما اصلا آفتاب را نبینید. آفتاب خیلی مایل میتابد و در بعضی روزهای ابری ممکناست چند دقیقه شما آفتاب را ببینید.
یکبار نارنگی خریدم ولی داخل فاکتور نوشته بود پرتقال، پرتقال ارزانتر بود. یعنی از من پول کم گرفته بود. وقتی به خانه آمدم و لیست خریدها را نگاه کردم متوجه شدم نوشته پرتقال. به همسرم گفتم: «من باید بروم و بقیه پول را پرداخت کنم.» گفت: «فردا برو» گفتم: «نه» با این که کشوری غریبه بود من احساس بدی داشتم. همان اوایل بود. به مغازه رفتم و شروع کردم با او به روسی صحبتکردن. گفتم: شما اشتباه کردید گفت: «نه ما به هیچ عنوان اشتباه نمیکنیم.» به او فهماندم که من پول کمتری پرداخت کردهام. بعد رفت رئیسشان را آورد. به او گفتم: «ما مسلمانیم. شما مبلغی را از من کم گرفتهاید. من نتوانستم تحمل کنم بنابراین برگشتم مابهالتفاوت آن را به شما پرداختکنم.» گفت: «اگر کسی دیگری بود میگفت شما اشتباه کردید من که تقصیر ندارم. میرفت و پشت گوش خودش را هم نگاه نمیکرد.» گفتم: «نه، ما مسلمانها اینطوری نیستیم.»
یکبار به فروشگاهی رفتم که چند گیت برای خریدوفروش داشت. یک گیت، جعبه را تحویل میداد. گیت دوم درباره گارانتی محصول صحبت میکرد. گیت دیگر، دستگاه را باز میکرد و تحویل میداد. همه مشتریان باید این مراحل را بهنوبت طی میکردند. همیشه میگفتند که اگر مثلاً نفراول ۵ ریال خرید کند و نفر دوم ۱۰ میلیارد خرید کند، حق با نفر اول است. با کمال احترام با مشتری رفتار میکردند.
– شأن استادها در جامعه چگونه بود؟
مردم روسیه برای اساتید دانشگاه و کسانیکه در جنگ جهانی دوم شرکت کردهبودند خیلی احترام قائل بودند. در اتوبوسها و متروها صندلیهایی را برای افراد مسن و افرادی که کهنهسرباز بودند اختصاص میدادند. بعضی مواقع پیرمردی را میدیدید که لباس نظامی خود را پوشیده و مدالهایش را آویزان کردهبود و احترام مردم را جلب میکند. در اتوبوس مردم با دیدن چنین کسی سریع صندلی خودشان را به او میدادند.
اسم میدان سرخ را شنیدهاید؟ یک قسمت آن، آتشی بهشکل علامت داس و چکش و ستاره گذاشته بودند و از وسط ستاره شعلهای فوران میکرد. دو سرباز در دو طرف این علامت قرارداشت. یک کیوسک خیلی باریک وکوچک هم آنجا بود که فقط یک نفر در آنجا جا میشد و هر ساعت عوض میشدند. بایک حالت خاصی سه نفر میآمدند دونفر کنار و یک نفر وسط رژه میرفت. وقتی میرسیدند به فردی که داخل آن کیوسک بود، روبروی هم قرار میگرفتند، او دو قدم به جلو میآمد، تغییر زاویه میداد این یکی میرفت داخل کیوسک و برمیگشت حتی پلک هم نمیزدند، واقعاً تکان نمیخورد.
همانجا یک مزاری از شهیدی گمنام بود. حرف «ح» در زبان روسی «خ» تلفظ میشود. به «شهید»، «شخید» میگفتند. افراد برای ادای احترام به آن مزار میآمدند. زنجیری کشیده بودند و اجازه اجتماع نمیدادند، فقط برای عروس و دامادها زنجیر میافتاد که میرفتند کنار شهید گمنام که شاخه گل میگذاشتند، احترام میکردند، عکسی میگرفتند و برمیگشتند.
– مسئولیت اجتماعی و رسالت اجتماعی دانشگاهی در روسیه چگونه تعریف شده بود؟
دانشگاه اصلاً دیوار نداشت. آنجا دانشگاه ما یعنی «دانشگاه دولتی مسکو» یکی از بهترین دانشگاهها و دانشگاه رنک یک روسیه بود و در جهان هم رنک خوبی مثلاً بین سیام تا پنجاهم داشت. بعضی از گروهها و دپارتمانهای آن رتبه خیلی بهتری داشت. این دانشگاه، کلاً خیابان بود. اتوبوس و ماشینها از آنجا رد میشدند. یک رودخانه کنار دانشگاه بود که خود ما بعضی موقع ها مثل سال نو به آنجا میرفتیم و آتشبازی میکردند. در ساختمان دانشگاه دستگاه گیت ورودی مستقر بود که زمانی که ما میرفتیم یا ما را میشناختند یا باید کارت دانشجویی را نشان میدادیم که وارد شویم. بعضی گیتها هم با کارت وایرلس کار میکرد. سایر افراد هم بهشرطی که اسمشان را داخل دفتر مینوشتند اجازه ورود وخروج داشتند، که نشاندهنده نظم وانضباط یا نگاه امنیتی بود.
یک نکته از نظر فرهنگی قابلاشاره است؛ پوشش افراد در دانشگاهها نسبت به بیرون از دانشگاه متفاوت بود و خود آنها هم میگفتند: «اگر بعضی از این خانمها یک روسری سرشان داشتهباشند، همهچیز آنها با حجاب اسلامی متناسب است.» مشخص بود که محیط علمی است وطرف برای مد به آنجا نرفتهاست. افراد در دانشگاه، وقتشان را اصلا به بطالت نمیگذراندند. از لحظهای که وارد میشدند مشغول کار و فعالیت بودند، حتی هنگام استفاده از اینترنت دانشگاه، خبرها را هم دنبال نمیکردند. همه مشغول کارهای علمی خود بودند و از این وسایل و تجهیزات فقط در جهت همان کارشان استفاده میکردند.
در دانشگاه یک دستگاه خیلی بزرگی بود، یک متر در نیم متر طول و عرض و ارتفاعی در حدود مثلاً۷۰،۸۰ سانت کمتر یا بیشتر. روزهای اول که من رفته بودم، حدس زدم چه چیزی است ولی چون دستگاهی شبیه به این ندیده بودم از همکلاسیام پرسیدم این چیست؟ وقتی پاسخ داد فهمیدم همان است که فکر میکردم. گفتم: «دستگاههای جدید و با امکانات بیشتر اندازه یک جعبه دستمال کاغذی هستند.» گفت: «این دستگاه کار میکند و خیلی خوب هست چه ضرورتی دارد که ما بخواهیم چیزهای جدیدتر بخریم؟» سعی میکردند داشتههای خود را حفظ کنند و به آن افتخار میکردند.
– شوروی سابق آمیختهای از ملتها وملیتهای مختلف بود. ارتباط روسها با اقوام دیگر که در آنجا زندگی میکردند چگونه بود؟
داخل روسیه اتفاقا، حوادث و بمبگذاری ها،گروگان و… اتفاق افتاده بود و به همین خاطر نسبتبه افراد خارج احساس بدی داشتند، بعضی موقعها داخل شهر که میرفتیم پلیس از ما پاسپورت میخواست. سعی میکردیم تا دیروقت بیرون نباشم که یک موقع حرفی نزنند و اتفاقی نیفتد. ولی شرایط روزبهروز بهتر میشد. مسکو پایتخت بود و با توجه به جدا شدن جمهوریها و وضعیت اقتصادی ضعیف خیلی از مهاجران، همهنوع آدمی آنجا بود. از ملیتهای مختلف و ادیان مختلف آنجا وجود داشت. اما همیشه تبلیغ میکردند که باید ارتباطات نزدیکتری داشته باشید. مثلاً یک پارک داشتند، به اسم «پارک پیروزی»، داخل پارک، مسجد، کلیسا و نمادهایی از همه کسانی که در آن کشور هستند و مشارکت داشتند وجود داشت.
– از ابوالقاسم لاهوتی نشانی بود؟
یک قبرستانی داشتند به نام قبرستان مشاهیر در دل شهر مسکو، بسیار زیبا و مشجر. همه افراد مشهور و صاحبنام آنجا مزار داشتند. سنگ را به شکل هواپیمای میگ تراشیده بودند و عکس سازنده آن و طرح میگ را کنارش گذاشته بودند. یا عکس کسی را که برای اولینبار از کانال مانش تا یک جایی چندین ساعت با هواپیما یکسره پرواز کرده بود روی سنگ روی کرهزمین تراشیده بودند. بسیار زیبا بود. وقتی اولین بار به قبرستان مشاهیر رفتم، اولین قبری که خودنمایی میکرد، قبری بود که روی آن به نستعلیق نوشته شده بود: «ابوالقاسم لاهوتی کرمانشاهی». روی قبر استاد لاهوتی گُل تازه بود، مردمی که به آنجا میآمدند، با خود تعدادی شاخه گل میآوردند و ادای احترام میکردند و گلها را روی مزار ایشان میگذاشتند. من تا آن زمان ایشان را نمیشناختم اما کلمه «کرمانشاهی»، آن خط نستعلیق و ایرانیبودن ایشان برایم خیلی جذاب بود. بعد رفتم راجع به ایشان تحقیق کردم و اطلاعاتی بهدست آوردم.
– چطور شد که در روسیه نماندید؟
من سیوهفتساله بودم که به روسیه رفتم. اگر سنم کمتر بود شاید راحتتر خودم را با شرایط تطبیق میدادم. سال اول سخت گذشت، از نظر قانونی افراد بورسیه در سال اول اجازه نداشتند به کشورشان بروند. باید آن یکسال را برای درس خواندن میماندیم. واقعاً دلم برای ایران تنگ شدهبود. من بچه خیام یا سنگ معدن در کرمانشاه هستم با کوچههای باریک و بعضی جاهای کاهگلی. وقتی از کوچهها رد میشدی، بوی قرمه سبزی و آبگوشت و ده نوع غذا میپیچید. دلم برای همه آنها و تکتک این خشتها تنگ شدهبود. شاید از نظر زیبایی و مدرنبودن روسیه حرف نداشت اما من ایرانم را با تمام اینها و شهرم کرمانشاه را با تمام خوبیها و بدیهایش و باتمام نمادهای قدیمی و جدیدش واقعا دوست داشتم و با خودم میگفتم: «کی میشود من برگردم؟» یکسال گذشت و من توانستم یکسری به ایران بزنم. چون من یکسال واندی بهعنوان مدیر و معاون اداری-مالی در داخل «رایزنی» کار میکردم. از طرف سفارت، به امور دانشجویان رسیدگی میکردم. سفارت از من خواست که بمانم و شاید از لحاظ مالی خیلی برایم خوب بود ولی من گفتم: «نه، حاضر نیستم یک لحظه بعد از اینکه درسم تمام شد اینجا بمانم.» واقعاً هیچجا مملکت خود آدم نمیشود، پوست وخون واستخوان ما مال این مملکت است. با پول این مملکت رشدکردیم و به اینجا رسیدیم، پس یک دینی این مملکت به گردن ما دارد و ما مؤظف هستیم که در خدمت این مملکت باشیم. من خودم هر شرایطی برایم محیا میشد نمیتوانستم آنجا بمانم، شاید بهخاطر سن بالا و وابستگی به خانواده واطرافیان بود. وقتی در هواپیما به محدوده فرودگاه میرسی وفرود میآیی احساس میکنی اینجا خانه خودت است، هر چند سال هم که آنجا باشی باز هم احساس غربت داری. من ارتباط گرفته بودم، دیگر مرا میشناختند و تحویل میگرفتند و آن دپارتمان وگروه مرا دوست داشتند. راحت توی شهر رفت وآمد میکردیم، خرید میکردیم و همه جا را بلد بودیم اما….
در سفرهای بعدی به روسیه، چه تغییراتی به چشم می آمد ؟
سه، چهار سال بعد از بازگشتم، برای شرکت در همایشی به روسیه رفتم. مسکو خیلی تغییر کردهبود. تحولاتی که در آنجا صورت میگرفت برق آسا بود؛ خیلی برنامهریزی شده و مدیریتشده. وقتی بعد از چندسال رفتیم قیمتها هنوز ثابت بود، آنجا شما با خیال راحت خرید میکردید ولازم نبود بگردید که شاید یک مغازه یا چهار مغازه پایینتر به من جنس ارزانتر بفروشد.
– در دوران بازنشستگی قصد مهاجرت از ایران را ندارید؟
من بهکسانی که میخواهند بروند میگویم: «با همین شرایطی که دارید در ایران راحتتر زندگی میکنید.» ایران محیط راحتتری دارد. در خارج از کشور محیط کار خشنتر میشود. درآنجا پول حرف اول را میزند ولی در کشور ما عاطفه، انسانیت، ارتباطات و… خیلی میتواند نقش داشته باشد. بهعنوان مثال، کمکهای مردم را در سیل و زلزله ببینید.
دیدگاه ها (یک دیدگاه)
سلام و درود،
مطالب جالب و مفیدی بود،
سپاس از تهیهکننده و دستاندرکاران