اولین نشست کتابخوانی معاونت فرهنگی و اجتماعی برگزار شد
اولین نشست از سلسلهنشستهای کتابخوانی معاونت فرهنگی و اجتماعی دانشگاه رازی، روز دوشنبه ۳۰ فروردینماه سال جاری بهصورت مجازی برگزار شد. در این نشست، کتاب «جامعهشناسی نخبهکُشی» نوشته «علی رضاقلی» توسط دکتر «روحالله بهرامی» عضو هیئت علمی گروه علوم تاریخی دانشگاه رازی معرّفی شد و مورد نقد قرار گرفت. متن این جلسه در ادامه آمده است.
درباره اهمیت نویسنده وکتابش باید گفت که نویسنده این اثر از شخصیتهای مطرح در حوزه «جامعهشناسی معاصر ایران» است، همچنین کتابش تاکنون بیشاز ۴۰ بار تجدیدچاپ شده است که نشاندهنده اقبال به محتوای کتاب، حُسن انتخاب عنوان، مسئله داشتن و ارتباط آن به زمان اکنون ماست که مسئله بسیار مهمی است. آقای «علی رضاقلی» دانشآموخته جامعهشناسی، دو اثر در حوزه جامعهشناسی معاصر ایران را با رویکرد تاریخیگرا (رویکردی تاریخی) به نگارش درآورد: یکی «جامعهشناسی خودکامگی» از آثار برجسته ایشان است و دیگری «جامعهشناسی نخبهکُشی» همین اثری که مورد خوانش ما قرار میگیرد. بههرحال هردو اثر دارای یک دغدغه و طرح مسئلهای هستند که ارزش واقعی و ذاتی این آثار را نشان میدهد. وقتی که کتاب را میخوانیم متوجه میشویم که در فصول نخستین آن، نویسنده در بررسی ریشهشناسی عوامل توسعهنیافتگی و مشکلات بافت اجتماعی- اقتصادی جامعه ایرانی چند پیشفرض را مطرح میکند، یعنی باور به اینکه علوم انسانی و علوم رفتاری نقشی اساسی در ایجاد توسعه دارند که باوری بسیار ژرف و عمیق در پس تألیف این کتاب بوده است. علیرغم اینکه این مسئله حتّی امروز بهعنوان یک دغدغه اساسی برای ما مطرح است، نهاد علم، دانشگاهها، مراکز علمی و نخبگان علوم انسانی ما این را به جد نگرفتهاند. درواقع، امر مسلم برای خودِ بنده این است که چنین چیزی در جامعه ما هنوز جدی گرفته نشده است. فکر میکنم باور ژرف به علوم انسانی و نقش آن در ایجاد توسعه و مناسبات اجتماعی و اقتصادی و باور به این ترکیبِ فرهنگی که رفتار و مناسبات انسانی- اجتماعی میتواند دربیندازد و مسیر توسعه را هموار کند در پس این کتاب بهصورت عمیق نهفته است؛ این یک مفروض جدی مؤلف بوده است.
مسئله دوم که باز یک درد جدیتر است و به نظر من باعث کشش علاقهمندان به حوزه جامعهشناسی و تاریخ به سمت این کتاب شده، طرح مسئله «بومیسازی دانش علوم انسانی» است. آقای رضاقلی علت اتخاذ رویکرد «تاریخی» را همین دانسته است، یعنی باورش این است که ما نمیتوانیم دیدگاههای برخاسته از مناسبات اجتماعی، اقتصادی و فرهنگ برساخته دیگری را بگیریم و آن را در قالب و بستر دیگری بهکارببندیم. درواقع، این جامعه و قالب با همدیگر ناهمسازند، لذا باورِ به بومیسازی و مطالعه حیات اجتماعی، اقتصادی و تاریخی یک جامعه در سنجش این نظریهها خیلی میتواند ما را از انحراف و پوشیدن لباسهایی در پیکری نابهاندام جلوگیری کند. توجه به تاریخ، ماهیت و سرشت تحولات تاریخی، فرهنگی و اجتماعی جامعه ایران در این کتاب مسئله مهمی است. لذا در اینجا نویسنده جامعهشناسی را با رویکرد تاریخیگرا به زمانی میبرد که میخواهد این ریشههای تاریخی را مورد بحث قرار بدهد، چون سرشت تاریخی تحولاتی که در یک جامعه شکل گرفته، برایش بااهمیت است. یعنی، برخلاف خیلی از دیدگاههای جامعهشناسانه که دائماً از یک جایی برداشته و به امید ثمر دادن در جایی دیگر کاشته میشوند عمل میکند.
لذا وقتی پیشینه کتاب را مطالعه میکنیم میبینیم که از روزگار «غزنویان» آغاز میکند و داستان «حسنک وزیر» و سخنان او را در طلیعه کتاب خودش مطرح میکند و بعد به دوره هجوم مغولان و حضور ونیزیها در ایران و مناسباتی که از عهد ایلخانان مغول با نمایندگان «مغربزمین»- که در آن زمان ونیزیها بودند و برای اولین بار طلیعه حرکتهای جامعه مغربزمین را در تجارت، سوداگری و نظام «بورژوازی» «طبقه سرمایهداری که با داشتن وسایل تولید و سرمایه، زندگی مرفهای دارند.» (Bourgeoisie) رقم میزد- داشتهاند برمیگردد و نسبت جامعه ایران در مناسبات با غرب را از آنجا مطرح میکند. میخواهم دغدغه ذهنی مؤلف را درباره این مباحث که در این کتاب بهعنوان یک مسئله است و باید فهمیده شود مطرح کنم. توجه به تاریخ، ماهیت و تحولات تاریخی و فرهنگ مناسبات جامعه ایران برای نویسنده مهم است؛ یعنی آن چیزی که امروز هستیم، بر کدام ماهیت و سرشت بنا نهاده شده و چطور فراهم آمده است؟ همین مسئله است که آن ناباوری به کاربست کامل نظریههای برخاسته از متن جوامع مغربزمین را در ذهن ایشان دچار چالش میسازد. بههرحال، این نکته بسیار مهمی است که در ذهن نویسنده کتاب است و در جاهای مختلف کتابش به آن تأکید میکند.
مسئله دیگر، «ریشهشناسی علت توسعهنیافتگی» است که نویسنده میخواهد علل و اسباب آن را بر مدار فهم تحولات و مناسبات فرهنگی و اجتماعی و در قیاس با جامعه مغربزمین مورد بحث قرار دهد، یعنی در سراسر این کتاب وقتی که از «توسعه»، «ماشینیسم» یا «صنعتی شدن» (Machinism) در مغربزمین صحبت میکند، به عواملی چون ضعف این اقتصاد توسعهنیافته، صنعت بنیادین برخاسته از جامعه ایرانی، عوامل انسانی، فرهنگی و اجتماعی بهعنوان علل وقوعنیافتن چنین پدیداری در جامعه ایرانی میپردازد. بههرحال، نویسنده در یک نوع نگاه تطبیقی، بین آن چیزی که در۵۰۰ سال اخیر در تاریخ ایران و همزمان در جامعه مغربزمین اتفاق افتاده است مقایسهای انجام میدهد، هرچند خودِ نویسنده معتقد است که کاری مورخانه با تکیهبر مبانی ژرف دادههای اسنادی انجام نداده است. درعینحال، ایشان میگوید که برای نگاه جامعهشناسهام به مسائل تاریخی، یکسری دادهها، آثار و کارهای علمی معروف را مبنای کارم قرار دادهام که کاری معمول و پسندیده است. نویسنده همچنین اعتراف میکند و میگوید: «من نتوانستهام بهصورت ژرفتری به این مبانی نگاه کنم، ولی در این راستا قدمی برداشتهام.» این جمله حُسن نظر و تواضع علمی خودِ نگارنده را هم میرساند. نویسنده با اتخاذ رویکرد تاریخی و ریشهشناسی علت توسعهنیافتگی، میان آن چیزی که ویژگیهای جهان صنعتی، جهان مدرنِ جامعه غربی، تحولات و مناسباتی که این جهان برخاسته از آن بوده است، یک نوع تطبیق بیان میکند، آنوقت درمقابل، مناسبات برآمده از جامعه ایرانی را مورد بحث قرار میدهد و درحقیقت به ریشهشناسی علت توسعهنیافتگی جامعه ایرانی و صنعتینشدن بنیادی آن میپردازد. به نظر من رویکرد نویسنده، رویکردی مناسب برای فهم جامعهشناسی تاریخی جامعه ایران در دو اثر خودش یعنی در «جامعهشناسی خودکامگی» و «جامعهشناسی نخبهکُشی» است. علاوهبر اتخاذ رویکرد جامعهشناسانه تاریخیگرا، اصل موضوع کتاب نیز اهمیت دارد، زیرا برای ما جذاب، چالشی و پرسشبرانگیز است و نویسنده با آن همدلی دارد، بهطوری که ایشان سه تن از شخصیتهای بزرگ تاریخ ایران را انتخاب میکند و ایدهها و مسئله خودش را بر مدار سرگذشت و سرشت فهم تحولات و مناسبات اجتماعی و فرهنگیای که اینان با آن روبهرو بودهاند قرار میدهد. اما در درون این مناسبات این سه شخصیت بزرگ تلاش کردهاند که جامعه ایران را از وضعیت موجود رهایی ببخشند و اینان منشأ خدمات و اندیشههایی بودهاند که اگر تعمیق و تحقق پیدا میکرد، اگر بافتار، ساختار، مناسبات اجتماعی و فرهنگی جامعه ایرانی با آنها همراه میشد یا اگر این فعالیتها در درون چنین بافتی تحقق پیدا میکرد، تنها نمیماندند.
ازنظر نویسنده در پرداختن به این موضوع دو مسئله جدی وجود دارد: یکی نقد بافتار و ساختار نابهاندام و آلوده اجتماعی جامعه ایرانی است که علتالعلل بسیاری از ناکامیها، عقبماندگیها و مشکلات است. لذا، بافت و اجزاء فرهنگی، اجتماعی، سیاسی و اقتصادی نامتوازن با آن افکار و اصلاحات، مانع تغییر و اصلاح لازم در جامعه ایرانی شده است. درواقع، ازنظر نویسنده همین مسئله عامل شکلگیری استبداد ازیکسو و مداخله استعمار ازسویدیگر است. از نظر بنده، این نقد نویسنده بهجاست که موضوع و فهم مداخله بیمهار، خودکامه و «اُتوکراسی» یا «خودسالاری» (Autocratie) حاکمیت پهلوی را ازیکسو و استبداد حاکمیت قاجار و حاکمیتهای پیشین را ازسویدیگر ناشی از این بافت فاسد و آلوده اجتماعی میداند و آن را مُقوم چنین شاکلهای از قدرت و سیاست در داخل میداند. درواقع نویسنده حضور، مداخله و نفوذ استعمار را ناشی از چنین مناسبات فرهنگی، اجتماعی و اقتصادی در درون جامعه ایرانی میداند. لذا، از نظر ایشان این بافتار و ساختار در جوامع شرقی ازجمله در ایران دعوتکننده به استبداد و شکلگیری اُتوکراسی و تحولات دیگر بوده است. به همین مناسبت، نویسنده نتیجه میگیرد که تغییر در بافت اقتصادی و حاکمیت سیاسی در داخل و مناسبات خارجی و محو مداخلهگری استعماری جز از طریق تغییر در اجزاء، عناصر و فرهنگ اجتماعی و درونی خودِ جامعه ایرانی رخ نخواهد داد.
نویسنده همچنین بیان میکند که از آغاز دوره قاجار حدود بیش از۸۰ دولت و نخستوزیر در جامعه ایران حضور پیدا کرده است، یعنی در دوره قاجار نخستوزیر و صدراعظمی مثل «قائم مقام فراهانی» و مثل «میرزا تقیخان امیرکبیر» آمدند و از دوره پهلوی یعنی از «سید ضیاء» تا «بختیار» حدود ۴۰ نخستوزیر آمدند، اما در تمام این دوره یک نخستوزیری مثل «دکتر مصدق» ظهورکرد. این سه نفر به لحاظ شخصیتی آدمهای باهوش، باصلابت، مردمگرا، فسادناپذیر و معقولی بودند، کسانی بودند که به امنیت و قانون احترام میگذاشتند، در روابط و مناسبات خارجی خواهان حفظ منافع ملی بودند، دنبال ایجاد تحول در درون جامعه ایران بودند، اقداماتی برای توسعه و توازن واردات و صادرات در جامعه ایرانی در دوره خودشان طراحی کردند، از مداخله قدرتهای بزرگ جلوگیری کردند، به استقلال جامعه ایرانی اهمیت دادند و سیاست مستقل ملی را مطرح کردند. نویسنده میگوید که از میان هشتادوچند نخستوزیر، این سه نفر شاذ بودند و من بهخاطر همین اینان را انتخاب کردم، یعنی آن چیزی که جامعه ایران خواستار آن بوده، همین بوده است، ولی چرا این ملت، در عرصه مناسبات خارجی، رفتار داخلی، تحولات و رفتارهای اجتماعی و در حوزه حمایت این آدمها را تنها گذاشت؟ این یک پرسش جدی در ذهن نویسنده است که ازمنظر بررسی ویژگیهای اجتماعی و فرهنگی جامعه ایران، ذهن او را ناآرام میسازد که چرا با وجود چنین نخبگانِ موردپسند و ایدهآل جامعه، همین اجتماع از آنها حمایت نمیکند، آنها را تنها گذاشته و به قتل میرسانند؟
به نظر نویسنده، همین جامعه این نخبگان را که میتوانستند منشأ اثری باشند به قتل رسانده است و کسانی مانند «فراشباشی ناصرالدینشاه»، برخی از «اعوان محمدرضاشاه»، «محمدرضا پهلوی» یا «کودتای انگلیسی- آمریکایی» این کار را انجام ندادهاند. درواقع، روح جمعی جامعه و بافت رفتاری که در درون خودش درانداخته است، قادر به فهم این اصلاحات و تغییر نیست. این نکتهای است که برآیند کتاب «جامعهشناسی نخبهکُشی» است که روح جمعی جامعه، قاتل «قائم مقام فراهانی»، «امیرکبیر» و «مصدق» و ویژگیهای فرهنگی، اجتماعی و اقتصادی است که در درون خودش درانداخته و درحقیقت نمیتواند از چیزی که خودش آن را ستایش کرده و به دنبال تحقق آن است، دفاع کند. این نکته اساسی کتاب است که بسیار بااهمیت است و جای کار بسیار دارد؛ دراینزمینه خود نویسنده گفته است که من فقط بهنحوی طرح مسئله کردم.
درمقابل، نویسنده بیان میکند که مشکلات فرهنگی، اجتماعی و اقتصادی که عامل نخبهکشی و عقبماندگی هستند ریشههای تاریخی دارند. فعالیتهای اقتصادی و اجتماعی دارای سرشت جمعی و تاریخیاند. لذا، نویسنده در بین سخنان خودش به برخی از این ویژگیها که عامل «نخبهکُشی»، «اصلاحکُشی»، «عقبماندگی»، «ناعقلانیت»، «نفهمیدن مناسبات» و «صنعتینشدن» است اشاره میکند. «تنبلی و کمکاری مفرط» جزء هنجارهای سنتی جامعه ایرانی است که مورد نقد و چالش نویسنده قرار میگیرد. ازنظر او همه علل اجتماعی، سیاسی و اقتصادی میتوانند «ریشه معرفتی» داشتهباشند و همین هم درست است. «معرفتشناسی اجتماعی» بستری است که میتواند بسیاری از اخلاقیات و هنجارهای تاریخی را دچار تحول کند. نویسنده بررسی مشکلات امروز را ناشی از برخورد با تمدن صنعتی غرب میداند و مراجعه به تاریخ ایران و شناخت بافت اقتصادی و سیاسی جامعه ایران را در این برخورد الزامی میداند. درحقیقت، بررسی تاریخ صنعتیشدن و توسعهیافتگی جامعه غرب و برخورد جامعه ایرانی با جامعه صنعتی غرب و علل عقبماندگی آن هر دو دارای ریشه تاریخیاند. لذا، نویسنده معتقد است که جامعه ایرانی را با واردات، خرید تکنولوژی و صنعت نمیتوان تغییر داد، بلکه آن وضعیتی که بهصورت ذهن مشترک جمعی و نظم نظری در ساختار رفتار و روح جمعی جامعه ایرانی دمیده شده است، باید تغییر کند. یعنی، فرهنگ اقتصادی پانصدساله ایران ویژگیهایی دارد که با اهرمهای خاص خودش مانع حرکتآفرینی و درونجوشی برای توجه به صنعت و تغییر وضعیت اقتصادی موجود شده است و این وضعیت استمرار پیدا میکند. لذا «تنبلی»، «سردرگمی»، «ذوق مصرفگرایی»، «خوشگذرانی»، «ارضاءمحوری به جای انگیزهمحوری»، «توکل صرف به آینده بدون نقد وضعیت فعلی و گذشته» و «شانه خالیکردن از این مسائل» را ازجمله مصایبی میداند که جزو این فرهنگ و ویژگی اقتصادی آن است. یعنی این وضعیت همیشه دو پدیده استبداد داخلی و استعمار خارجی را در صحنه تاریخ ایران بازتولید کرده است و اقدامات نخبگان جامعه ایرانی را با ناکامی مواجه کرده است و اندیشهکش و نخبهکش بوده است.
برعکس، جهان مغربزمین از یک زمانی روح جمعی و ذهن خودش را محل تلاقی تلاش و سختکوشی کرده است و صرفاً به انتظار «الطاف خفیه» و «امدادهای غیبی» ننشسته است، یعنی «خلاقیت»، «سختکوشی»، «آسایش» را فدای «تولید» کرده و «تلاش برای تأمین وسائل معاش» و «برخورد عاطفی نداشتن برای رهایی از وضع موجود» را منشأ حرکت خودش قرار داده است و این «جوشش درونذات»، «تحولات تولیدی و اقتصادی»، «ماشینیسم» و «سرمایهداری» در عرصه اجتماعی به مناسباتی متناسب جامعه خودش به نام «دموکراسی لیبرال» «دموکراسی آزاد یا دموکراسی غربی» (Liberal democracy) منجر شده است. درواقع، اجزای این روح کلی و حیات اجتماعی آنچنان باهم پیوستگی داشتهاست که در همه اجزاء باهم همایی داشتهاند. ظهور متفکران مغربزمین در اصلاح مناسبات اجتماعی، خاصِ جامعه خودشان بوده است و مناسبات فکری، اجتماعی و فرهنگی که تولید میشده است در تعارض با تحولات ذاتی حمایتِ صنعت نبوده است، بلکه در همایی با «سرمایهداری»، «منافع ملی» و «سرمایههای فردی» بوده است و مسائل موجود در جامعه خودش را همزمان با یک پویایی ترکیبی حل کرده است. لذا، وقتی که در جامعه مغربزمین «انقلاب صنعتی» و «انقلاب فکری» رخ میدهد، با وجود برخی تعارضات، این دو انقلاب باهم هماهنگاند و برای حل معضلات موجود در جامعه همدیگر را اصلاح میکنند.
اما این اتفاق در جامعه ایرانی نیفتاده است و معضل پیچیدهتر آن است که متفکران و روشنفکران جامعه ایرانی، بدون توجه به بافت تاریخی، رفتارها و ویژگیهای جامعه ایرانی، دنبال آن هستند که همان دیدگاههای برآمده از آن مناسبات، رفتارها و بافت اجتماعی جامعه مغربزمین را در درون جامعه ایرانی بکارند و نتیجه هم بگیرند. لذا اینجاست که نتیجه نداده و ناکامی بهوجود آمده است. بنابراین، بهطور خلاصه بگویم که آن چیزی که «قائم مقام فراهانی» را به شکست کشانید، «امیرکبیر» را به مسلخ برد و در حمام فین کاشان رگش را زد و «مصدق» را خانهنشین، تبعید و تحقیر کرد، «استبداد داخلی و استعمار خارجی» نبود، بلکه همین «ویژگیهای فرهنگی و رفتاری جامعه ایرانی» بود. بههرحال، نتیجهگیری نویسنده در عنوان کتابش کاملاً نهفته است که «جامعهشناسی نخبهکُشی» در پی یافتن «علل ناکامی نخبگان مورد اقبال جامعه ایرانی بهدست خود جامعه ایرانی» بوده است.
در پایان عرض میکنم که من فقط درصدد معرفی و بیان مؤلفههای ذهن نگارنده بودهام. در ارتباط با این موضوع، نکاتی در ذهن خودم دارم که شایسته نمیدانم به آن وارد شوم، چون نویسنده گرامی در جمع ما نیست. به نظر من این اثر یکی از آثار بسیار ارزشمند و قابل خواندن برای فهم تاریخ ایران است و من شخصاً بهعنوان یک اهل تاریخ معتقدم که جامعهشناسیای که به مباحث و پدیدارهای تاریخی در چهره تاریخ ایران توجه نکند و مسائل را بومی بررسی نکند برای فهم مناسبات جامعه ایران ناکارآمد است. امیدوارم در این مباحث با نقد خودمان و ارائه فهم و نگاه درونی به مسائل خودمان که ریشههای بسیار عمیقی دارند بتوانیم برای برونرفت از بسیاری از مسائل راهی پیدا کنیم و صرفاً نق نزیم و دردها را فهرست نکنیم. یعنی با بیان مسائل میتوان هزاران مسئله طرح کرد، اما نمیتوان مسائل را اصلاح کرد، جزء اینکه هرکسی در جایگاه، توان و تخصص خودش با تعمیق آگاهی و فرهنگ و عمل اجتماعی انشاءالله بتواند در این مسیر اثربخش و تأثیرگذار باشد.
دیدگاه ها (0)