یکی از بستگان میگفت: «من ماه گذشته تمام حقوقم را برای کمک به دیگرانی که به خیال خودم مستحق بودن دادم و حتی پول نداشتم قبض موبایلم را بدم و بعد دیدم بعضی از اون افراد، پول را برای چیزهایی هزینه کردن که از نظر من نیاز واجبی نبود و خیلی بههم ریختم». شبیه به این ماجرا برای بیشتر کسانیکه اهل کمک و بخشش هستند، اتفاق میافتد؛ یعنی به کسی کمک میکنند به این امید که فلان نیاز ضروری او را برآورده کنند، اما در کمال ناباوری میبییند که آن فرد پول را در امور غیرضروریتر هزینه میکند. در چنین مواقعی معمولاً افراد خیّر احساس میکنند که پول خود را هدر داده و به دست کسی که مستحق واقعی است، نرساندهاند و غالباً از کمک مجدد به آن شخص یا امثال او ابا میورزند.رفع نیازهای روانی مستمندان، هدر رفت کمکهای ما نیست.
اما آیا واقعاً چنین اشخاصی مستحق واقعی نیستند و کمک کردن به آنها، کمک به غیرمستحق است و چنین اشخاصی مصداقی برای مفهوم فقیر نیستند؟ آنچه در ادامۀ این نوشتار میآید تلاش برای پاسخ به این پرسش است. کسانیکه به پرسش بالا پاسخ منفی میدهند؛ یعنی آنانکه معتقدند نباید به اشخاصی که کمک ما را صَرف نیازهای ثانویه میکنند، کمک کرد، درواقع گرفتار یک خطای معرفتی هستند و آن خطا این است که آنان طبق عادت، واژهها را به معنای مشهور و تاریخی آن میفهمند و از این واقعیت که واژهها در گذر زمان، دچار دگرگونی معنایی( باوجود اشتراک لفظی) میشوند، غافل هستند. این خطای معرفتی، خاص مسألۀ مورد نظر ما نیست، بلکه منشا بسیاری از مشکلات فکری و فرهنگی جوامع درحال گذار، همین خطای معرفتی است؛ زیرا شهروندان این جوامع حاضر نیستند که به این حقیقت بیندیشند که مفاهیمی همچون: حکومت، ازدواج، عبادت، صدقه، کار، حیا، لباس و…، در گذر زمان دچار تغییر معنایی شدهاند و معنای تاریخی و مشهور این واژهها فقط یکی از معانی است، نه همۀ معنای معیار و همیشه صادق آن.
در مسأله مورد نظر هم، ما غالباً مفاهیم فقر، فقیر، صدقه و دستگیری را به همان معنای تاریخی آنها میفهمیم و به دگرگونی این مفاهیم در گذر زمان توجه نمیکنیم. در معنای مشهور و تاریخی فقر، بیشتر به نداشتههای عینی افراد توجه میشود، درحالیکه فقر صرفاً به معنای نداشتن عینی یک چیز نیست و گرنه باید عارفان و قدیسان زاهدمنش را فقیرترین افراد جوامع بدانیم، درحالیکه نه تنها آنان را فقیر نمیدانیم، بلکه غنی واقعی قلمداد میکنیم؛ بنابراین در مفهوم فقر، علاوهبر فقدان عینی شیء مورد نظر، طلب و احساس نیاز شخص به آن چیز نیز موضوعیت و مدخلیت دارد.
اگر احساس نیاز و طلب درونی فرد، جزء لاینفک مفهوم فقر است؛ بنابراین نمیتوان بهسادگی نیازهای روانی و درجه چندم را از ذیل این مفهوم خارج کرد؛ زیرا گاهی احساس نیاز روانی که یک فرد به یک کالای درجه چندم دارد، بسی بیشتر از احساس نیازی است که فرد دیگری به یک نیاز اولیه احساس میکند. اینک با توجه به معنای مفهوم اشاره شده، از نظر من(در نگاه) من پاسخ منفی به پرسش فوق ناشی از غفلت از نیازهای روانی و منحصر کردن فقر در معنای فیزیولوژیکی آن است. منظور از نیازهای فیزیولوژیکی همان نیازهای اولیه؛ یعنی نیاز به غذا و لباس و سرپناه برای زنده ماندن است و منظور از نیازهای روانی، نیازهایی است که در مرحلۀ بعد از نیازهای اولیه هستند؛ از زیبایی و تنوع در غذا و لباس گرفته تا نیاز به محبوب بودن، هنر و…..
نکتهی مهمی که توجه به آن، مفهوم فقر را روشنتر میکند و ما را از خطا در تشخیص مصادیق این مفهوم (یعنی تشخیص فقرا) باز میدارد این است که نیازهای روانی و به تبع آن «فقر روان بنیاد»، امری به شدّت ذومراتب است و بسته به زمان و مکان و موقعیت اجتماعی افراد و عقدهها و کمبودها و تیپ شخصیتی آنها متفاوت است؛ یعنی ممکن است که کالایی در یک زمان یا مکان یا یک موقعیت اجتماعی خاصی مصداق کالای تجملی و جزء نیازهای درجه چندم باشد، اما در زمان و مکان و فرهنگ و موقعیت اجتماعی دیگری جزء نیازهای اولیه محسوب شود، یا ممکن است که چیزی برای کسی واقعاً نیاز و طلب روانی باشد، اما برای فردی دیگر در حکم یک کالای تجملی و نیاز کماهمیتتر و درجه چندم باشد؛ مثلاً ممکن است که برای دخترخانم جوانی به علل مختلف داشتن یک ست کیف و کفش و ساعت چرب یک نیاز روانی شدید باشد، اما در نگاه دختر خانم دیگری این امور در زمرۀ کالاهای تجملی و نیاز درجه چندم محسوب شوند.
بنابراین برخلاف فقر فیزیولوژیکی که تشخیص آن آسان است، در نگاه نخست، تشخیص فقر روانی مشکل است؛ زیرا امری عینی و بیرونی و محسوس نیست؛ دیگر آنکه تشخیص و تفکیک فقر روانی از اختلال مصرفگرایی و دنیازدگی مشکل است.
اینکه چرا ما غالباً رفع نیازهای روانی افراد مستمند را مصداق هدررفت کمکهای خود میدانیم، به این دلیل است که ما به-جای اینکه به صورت جدی در چرایی رفتار آنان بیندیشیم، با عصبانیت، هم خود و هم آنان را سرزنش میکنیم؛ گویا خطا و اشتباه بودن رفتار ایشان چنان واضح و روشن است که اساساً آن را پدیدهای قابل تأمل نمیدانیم.
اما واقعیت این است که اولین واکنشی که رفتار این افراد مستمند باید در ما ایجاد کنند، حس حیرت و تعجب و پرسش باشد، نه عصبانیت و سرزنش. اینکه چرا افرادی بهجای اینکه کمکهای دریافتی را صرف نیازهای اولیه کنند، صرف رفع نیازهای روانی و درجه چندم میکنند، یک پرسش مهم و درعینحال دشوار است که معمولاً ما را به وجهی بایسته و شایسته را جدی نمیگیریم و مسأله را به نادانی افراد یا سوء استفاده کردن آنها تنزل میدهیم؛ یعنی مسأله را یک امر اخلاقی میدانیم تا یک امر روانشناختی و انسانشناختی، اما این درستترین تحلیل نیست، بلکه سادهترین و دم دستترین تحلیل است.
آنچه در اینجا مهم است نفس پرسش است؛ یعنی اینکه بپذیریم که رفتار این افراد، خود یک پرسشِ درخورِ تحلیل و تأمل است، اما در این موضع از بحث اینکه پاسخ چه باشد، چندان فرقی برای ما ندارد؛ زیرا همینکه ما این پدیده را یک مسألۀ قابل تأمل بدانیم و آن را در حد یک پدیدۀ شخصی یا اخلاقی تنزل ندهیم، دیگر نه خود را بهدلیل کمک کردن به چنین اشخاصی سرزنش میکنیم و نه از کمک کردن به چنین افرادی ابا میورزیم و نه مانند قبل آنان را در آن رفتارشان سرزنش خواهیم کرد.
اما اگر قرار باشد به این پرسش حتماً پاسخ دهیم، به نظرمن بخش زیادی از این رفتار معلول سبک زندگی حاکم بر زمانۀ ماست. درجهان فعلی ما بهدلیل شکاف طبقاتی شدید، آنچه فقرا را رنج میدهد، فقط نداشتههای آنها نیست، بلکه هویت و موقعیت اجتماعی است که فقر برای آنها ایجاد میکند و آنان با خرید، اجناس مربوط به نیازهای درجه دوم، سعی میکنند که از این «هویت فقر ساخته»، رهایی یابند. در گذشته تفاوت غنی و فقیر، بیشتر در میزان بهرهمندی در نیازهای فیزیولوژیکی بود، اما اکنون نمود بیرونی زندگی فرد موقعیت و هویت اجتماعی و نوع رفتار دیگران با او را مشخص میکند و فرد در شکاف طبقاتی دائم ناظر نداشتههای ناشی از مقایسۀ خود به دیگران است؛ بنابراین او بیشتر از اینکه نیازهای واقعی خود را ببیند، نداشتهها و کمبودهای خود را در قیاس با طبقۀ دیگر می بیند. ضمن اینکه این میل به دنیا و زینتهای آن چنان خلاف آمد طبیعت انسان نیست که لازم باشد ما برای تحلیل آن ذره بین در دست گرفته و بهدنبال علت بگردیم. تا زمانی که برای انسان امر مهمتر و شیرینتر و افق برتری چهره ننماید، هر کدام از ما ذاتاً میل به دنیا و زینتهای آن داریم و به تعبیر حضرت امیر در نهج البلاغه دنیا برای انسان در حکم مادر است و کسی فرزند را بر حب مادرش سرزنش نمیکند.
اما همچنان که اشاره شد کسی که به پرسش بالا پاسخ منفی میدهد، پیش فرض ذهنیاش(خود آگاه یا ناخودآگاه) این است که نیاز و احتیاج یعنی نیاز فیزیولوژیکی و بر فرض که نیاز روانی را هم به رسمیت بشناسد، نیاز فیزیولوژیکی را مقدم بر نیاز روانی میداند، ولی نکته اینجاست که تقدم همیشگی نیازهای فیزیولوژیکی بر نیازهای روانی، آنچنان بدیهی نیست که هیچ نیازی به تحلیل و بررسی نداشته باشد و نتوان در آن تشکیک و چون و چرا کرد.
اگر در گذشته نیاز و فقر بیشتر به معنای فیزیولوژیکی کلمه (یعنی نیاز به غدا و لباس و سرپناه برای زنده ماندن) بود واقعیت این است که اکنون غالباً فقر به معنای غیرفیزیولوژیکی کلمه تحقق دارد. منظورم این نیست که فقر فیزیولوژیکی وجود ندارد، ولی اکنون این نوع فقر در جوامع و مکانهای خاصتر شیوع دارند و ما بیش از فقر فیزیولوژیکی، شاهد فقرهای «روانبنیان» هستیم؛ بنابراین اگر چه هم اکنون هم اولویت این است که اگر برای ما میسر باشد، کمکهای خود را برای نیازمندانی بفرستیم که نیاز و احتیاج آنها در امور فیزیولوژیکی است، اما با این حال وجود این نوع از فقر، ازجهت عقلی و اخلاقی این جواز را به ما نمیدهد که از کمک کردن به اطرافیانمان که فقر آنها لزوماً فیزیولوژیکی نیست، غفلت کنیم؛ زیرا این کار نه به مصلحت است و نه اخلاقی است.
به مصلحت نیست؛ زیرا:
– بیتوجهی به فقر روان بنیاد سبب میشود تا افراد بهدلیل ناامیدی از کمک دیگران در جمع و حفظ مال دنیا حریصتر از گذشته شوند و مال دنیا تبدیل به بزرگترین هّم و غم انسانها شود و بالتبع اخلاق و معنویت کم ارزشتر جلوه کند و روشن است که در هر جامعهای اگر سطح دغدغههای (بالفعل یا بالقوه) اخلاقی و معنویی بسیار پایین باشد، آرامش و صلح در آن جامعه در معرض خطر جدی قرار خواهد گرفت.
– از آنجایی که بین برآورده نشدن نیازهای روانی و اقدام به هنجارشکنی و بزهکاری رابطۀ مستقیم و وثیقی وجود دارد؛ صرف نظر کردن از کمک به رفع نیازهای روانی افراد، سبب افزایش آمار بزهکاری و سلب امنیت-در سطوح مختلف آن خواهد شد.
– افرادی که با نداشتهها و عقدههای روانی بزرگ میشوند؛ معمولاً از اعتماد به نفس و عزت نفس کمتری برخوردار هستند. همین امر سبب میشود تا آنها نتوانند استعدادهای خود را کشف و شکوفا سازند. درحالیکه ممکن است در درون هر کدام از این افراد، استعدادهایی نهفته باشد که شکوفا شدن آنها، کمک زیادی به صلح و رفاه یک جامعه یا کل جهان میکند.
– انحصار معنای کمک در رفع نیازهای فیزیولوژیکی، مصداق تکلیف مالایطاق( تکلیف و دستوری که از عهدۀ فرد مکلف بر نمیآید) است؛ یعنی اساساً ما به لحاظ روانی نمیتوانیم که فقر روانی اطرافیانمان را برای مدت زمان طولانی تاب بیاوریم و درعینحال که شاهد نیاز آنها هستیم، تمام کمکمان را به رفع فقر از نیازهای فیزیولوژیکی انسانهای دیگری در نقاط دور دست اختصاص میدهیم.
– گرچه در مقام نظر و به لحاظ منطقی رفع نیازهای فیزیولوژیکی بر نیازهای روان بنیاد مقدم است، اما در مقام عمل وقتی خود ما نیازهای روانی شدیدی داشته باشیم، این نیاز و طلب درونی مانع از آن میشود تا ما با مسأله صرفاً منطقی مواجه شویم و نسبت به کسانی که نیاز روانی ما را ندیده میگیرند (ولو اینکه بدانیم که آنها برای رفع نیازهای فیزیولوژیکی دیگران گام بر میدارند) دچار نفرت و خشم و کینه خواهیم شد و روشن است که در جامعهای که تعداد زیادی از افراد آن گرفتار خشم و نفرت به دیگری باشند، صلح و آرامش در خطر دائم خواهد بود.
اما غفلت از نیازهای روانی افراد مستمند اخلاقی نیست؛ زیرا:
– نادیده گرفتن نیازهای روانی افرادی که با آنها برخورد مستقیم داریم با این توجیه که باید کمکهای مالی را به دست کسانی برسانیم که گرفتار فقر فیزیولوژیکی هستند؛ سبب میشود تا فضیلت رحمت و شفقت و مروت از بین رود و نبود این فضائل، جهان را سرد و بیروح و نازیبا خواهد کرد. ضمن اینکه سرکوب حس ترحم و شفقت به قساوت قلب خواهد انجامید و به مرور زمان ما را در مقابل درد و رنج دیگران بیتفاوت خواهد کرد و به تدریج فضیلت «دیگرمداری» را نحیف و رذیلت «خودمداری» را فربه خواهد کرد.
– انحصار معنای فقر در معنای فیزیولوژیکی و بالتبع آن نادرست دانستن استمداد و کمک به نیازهای «روان بنیان» افراد، سبب میشود تا ما در عمل چندان بخشش و دهش نکنیم؛ زیرا بیشتر ما انسانها آنقدر اخلاقی نیستیم که بتوانیم در طول زندگی به یاد فقیرانی باشیم که شاهد فقر آنها نیستیم، اما میدانیم که در گوشه و کنار جهان وجود دارند. منشأ بسیار از بخششهای ما برانگیخته شدن حس ترحم ماست و این با مشاهدۀ عینی حاصل میشود .ضمن اینکه بیشتر ما انسانها در بخشش به مرحلهای نرسیده و نخواهیم رسید که برایمان یکسان باشد که فردی که کمک ما را دریافت می کند، نسبت خونی یا آشنایی با ما دارد یا ندارد و باز بیشتر ما دوست داریم که کمکهایمان را به فامیلها و آشنایان نیازمند برسانیم.
– بسیاری از کسانی که فقر و نیاز روانی دارند، کسانی هستند که ما با آنها نسبت عاطفی داریم؛ یعنی فامیل یا آشنای نزدیک ما هستند و این قرابت هم انگیزۀ ما برای کمک را دوچندان میکند و هم خودش به لحاظ اخلاقی حقی بر گردن ما ایجاد میکند. قرابت، حق ایجاد میکند؛ حق تکوینی نه حق دستوری؛ یعنی فردی که به ما نزدیک است، بهدلیل همین نزدیکی احساس میکند که بر گردن ما حقی دارد و ما نباید نسبت به او بیتفاوت باشیم و جایگاه او برای ما در حکم کسانی باشد که با ما هیچ نسبتی ندارند.
دیدگاه ها (0)