فرهنگ و تاریخ » مقالات و یادداشت‌ها
کد خبر : 971
یکشنبه - ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۹ - ۱۵:۵۴

تحلیلی بر زایش و تجدید حیات فرهنگی در جهان پسا کرونایی

کرونا و ققنوس فرهنگ ۱

اشاره  :

در اینجا ققفوس و اسطوره‌ی امید­بخش آن به‌­مثابه‌ی استعاره­ای از تمایل و آرزوی ابدی و راستین انسان برای وصول به  زندگی متوازن  وکمال مطلوب  او در پرتو سلامت، زیبایی، نشاط، جوانی و تعالی  درونی و ذاتی انسان فرهمند و دارای ظرفیت که همان بعد فرهنگی  انسان و جامعه انسانی است  انتخاب شده  است کاری که تنها  با الهام  از معنای اسطوره­ای ققنوس بر می‌­آید  تا نشان  دهد که  این  تعالی در ابعاد درونی و بیرونی  فرهنگ و تمدن بشری تنها  با از خودگذشتگی، در خودشدن و باز­آفرینی فرهنگی از ظرفیت ­های نهفته  و تعالی­‌بخش  ققنوس وجود انسانی  مقدور است. تأکید شده است که  فرهنگ زیباترین تجلی ققنوس وجود آدمی  و جوامع  انسانی است. توسعه انسانی جز از طریق فهم این بعد ارزشمند و متعالی از هویت انسانی ممکن و میسر نخواهد شد. چالش کنونی ویروس کرونا فرصتی آفریده تا بشر به عمر پانصد ساله‌ی خویش در ساحت تمدن جدید پوست­‌اندازی و باز­آفرینی نوینی انجام دهد و این باز­آفرینی در ساحات زندگی و وجود آدمی و تمدن  و حیات انسان بیش از همه‌ی ساحات از  مسیر ققنوس وجود فرهنگی او قابل تحقق خواهد بود. جستار زیر تأملی در تبیین این استعاره و الهام معنایی است که در وضعیت اکنون و در سایه‌‌‌‌‌‌‌‌ی تهدید کرونا  و تبدیل آن به فرصتی برای باز­اندیشی و تجدید حیات فرهنگی و تمدنی بشری مورد تأمل قرار گرفته است.

 اسطورۀ ققنوس

ققنوس یا عنقاء یا همان سیمرغ  و همای ایرانی که نام  یونانی آن فو­نکس(phoenix) است پرنده‌­ای افسانه‌­ای و اسطوره‌­ای است که دارای رازها و رمزهای اساطیری بسیاری است. با وجود برخی تفاوت­‌ها  و تصورات درباره‌ی این موجود  خیالی در فرهنگ‌­های مختلف  فصل مشترک همه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی این تصورات  درباره‌ی این موجود اسطوره­ای ‌زیبا، باشکوه، جذاب و امید­آفرین است. ازجمله برجسته­‌ترین ویژگی­‌ها و جذابیت­‌های معنوی و معنا­گرای ققنوس در شکوه‌مندی و سعادت و امید­بخشی آن است  که به اشکال مختلف در بیان اسطوره‌­ای زندگی و حیات این مرغ آمده است چنانکه سبک زندگی و به‌­ویژه قربانی‌­ساختن خویش برای تولد آتشین و تداوم زایش از میان ویرانه­‌های خاکستر کالبد ظریف و سوخته‌­اش به شیوه‌­ای خاص توانسته ادبیاتی گسترده در سراسر جهان ایجاد کند. ادبیاتی که بایستی آن را ادبیات امید، زیبایی و نوزایی نامید و ادبیاتی یکتا و بی­‌همتا قلم‌داد کرد. این ادبیات نجات­‌بخش با نوعی جاودانگی و بی­‌پایانی همراه با تکراری فداکارانه و سرمستانه در پایان هر پانصد سال به هر هزاره از عمر ققنوس اتفاق می­افتد. بر اساس برخی از جنبه‌­های افسانه­‌ای  ققنوس پرنده‌­ای بوده که در بیابان­‌های گرم عربستان می­‌زیسته و عمری پانصد ساله داشته است که در پایان عمر پانصد ساله­‌اش چون لحظه‌ی پایان حیات خویش را احساس می‌­کرده خرمنی از هیمه­‌های خشک را با منقارش فراهم می­‌ساخته و با آن آتشی برمی­‌افروخته و خود را قربانی می‌ساخته و آنگاه از خاکستر سوخته­اش دوباره متولد می­شده است. در مصر ققنوس مظهر  اوزیریس(osiris) بوده و اعتقاد بر این بوده که تولد ققفوس خودبخود صورت می­گیرد و نمادی از(رع)  خورشید خدای مصریان  و نماد تولد خورشید بوده است. در جهان یونانی و رومی ققنوس پرنده‌­ای باشکوه با زیبایی تمام بوده است در عصر امپراطوری روم به­عنوان نماد پرستش امپراطور  به‌­مثابه‌ی خدا بوده است و بعدها با گسترش مسیحیت در امپراطوری روم، ققنوس به  نماد برخاستن از مرگ از میان مردگان و نماد پرتوهای خورشیدی و آتش تبدیل شده است.(۱)

در ایران رسالت اساطیری  ققنوس در چندین پرنده‌ی اسطوره­ای: سئنه، سیمرغ  و همای  و در پیوند با  ورثرغنه نمادی از شکوه خورشید و فرهمندی  بوده  است خوره  یا  حوره(خور ، حور) همان  فره،  نمادی از شکوه و درخشش  به­‌شمار می­‌آمده که منشاء حیات مادی و معنای کریزمایی  از وجود  و هستی فرهمند و باشکوه انسان به‌­شمار می­رود و جالب اینجا است که خوره یا فره هر چند نماد فروغ زرین و خورشیدی مهر است  که اندیشۀ فلسفی و نظام معناگرای ایران باستان نشانی از شکوه باطنی و فرهمندانه‌ی انسان است که او را به قلۀ کمال و درخشندگی معنوی و اهورایی در جهان زمینی پیوند می­دهد، لذا انسان دارای خوره(فره) همان انسان نورانی و باشکوه است  و واژه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی فرهنگ در معنای اصلی خویش از همین ریشه برخاسته است و خوره یا فره‌‌‌ی ایزدانی کمال­‎یابی انسان در مقام و معنای ایزدانی و اهورایی و نیز به معنای فروغ و تأیید آن است.(۲) در چین هم ققنوس نشان امپراطور و ترکیبی و تصوری خیالی از  چند پرنده‌ی زیبا  با اختصاصات درنا، قرقاول و طاوس بوده است و نماد همسر امپراطور بوده است و نقوش آن بر ظروف سفالی و تزیینی چینیان نقش بسته است پرنده‌­ای خیالی که آن را فنگ(feng) یا فنگ‌­هوانگ(feng huang) نامیده­‌اند، پرنده‌­ای با هیئتی مرکب، زیبا و خیالی و افسانه با بال و پر­های  بسیار باشکوه و درخشان  که در اساطیر چین نیز حکایت از آروزمندی انسان چینی در استقار شکوه و جمال باظرافت امپراطور بوده است.(۳) به هرحال ققنوس در فرهنگ­‌های مختلف نشانی از شکوه، فره‌مندی، درخشش، لطافت و زیبایی و زایندگی مداوم است  و در هر زمان و در هر عصری و در هرجامعه و اندیشه­‌ای معنا­هایی متفاوت و در عین حال مشترک و هم‌­پیوند را تداعی کرده است. ققنوس با تجر و تصلب  و خود­خواهی سر ستیز دارد، نماد سازندگی و نوسازی و تجدید حیات و جوان­‌سازی ایثارگرانه است و بیش از هر چیز غرور و وجود خویش را برای  نوسازی و تجدید حیات قربانی می‌­سازد و آهنگ تغییر و نوزایی را سر می­‌دهد تنوع موسیقایی آهنگ‌های رنگین منقارش برای برهم­زدن  و آماده­‌ساختن مستانه و عرفانی وجودش و ایجاد دنیایی جدید و چابک و سوختن و ساختن پوسیدگی­‌های بافتار وجودیش همواره سرچشمه­‌ای الهام‌­بخش برای تحرک، خودسازی و تجدید حیات بوده است، اسطوره‌ی ققنوسی و احوالات معنایی  و پیچیدگی آهنگ وجودیش در بازآفریدن خویشتن تنها می­‌تواند استعاره­‌ای پرمعنا از آروزمندی انسان برای باز­سازی معنای حیات و زیباسازی آن در تجدید نظر در شناخت قابلیت‌­های درون­‌زای خویش باشد، امری که جز به معنای وصول به حقیقت انسان و ابعاد فرهمندانه و فرهنگی و انسانی وجود او نخواهد بود و در اینجا با بهره­‌گیری از قدرت معنابخشی و نمادین ققنوس، تفسیری از ققنوس وجود انسان در جهان  کرونا­زده  به­‌مثابه‌‌‌ی  فرصتی برای آسیب‌­شناسی قدرت فرهنگ در جهان معاصر و ضرورت بازنگری و تجدید حیات فرهنگی نگریسته شده است.

ققنوس و فرهنگ

حضور و حیات اسطوره‌­ای  ققنوس در ادبیات جهان از یونان، روم تا مصر، عربستان، ایران، هند، چین و شرق آسیا در مقام تمدن‌­های بزرگ بشری حکایت از فرهنگ ال‌هام­بخش و وحدت‌­آفرینی دارد که پیرامون این پرنده‌ی خیالی و بسیار زیبا بوجود آمده است، فرهنگ ققنوسی که نماد جاودانگی در جهان هستی و دنیای مرگ‌­آفرین است. او تنها موجودی است که در این جهان هستی و اسطوره‌­ای با فداکاری سر مستانه‌ی خویش بزمی تنها مهیا می‌­سازد تا با مرگ خویش، تحول، نوزایی، آفرینش و خلقت نوینی ایجاد کند. اسطوره‌ی ققنوس دنیایی فرهنگی آفریده که برای کلیت جهان بشری همواره زیبا و دوست­‌داشتنی بوده و مایه‌‌‌‌‌‌ی امید و نوزایی است. نماد ققنوس در تمدن­‌های بشری و دیرینگی آن  نشان از ریشه­‌داری این باور­ها و آمال زیبا در اعماق وجدان بشریت است. شمایل ققنوس، ظرافت و زیبایی او گاه در فرهنگ و نمادها در ترکیب چندگانه‌­ای از زیباترین پرندگان جهان و دنیای اسطوره‌­ای بشر تجسم یافته و در اشکال ترسیمی بر ابزارها و ظرف تزئئینی مختلف در تمدن­‌های بشری تجسم پیدا کرده است.(۴) بر اساس افسانه­‌ای مشهور کهن‌­ترین انگاره‌ی اساطیری و ذهنی درباره‌ی تصور وجود ققنوس در بیابان­‌های عربستان تجلی پیدا کرده است. این قصه حکایت دارد که  این پرنده در بیابان­‌های عربستان می­‌زیسته است و  عمر این پرنده پانصد سال بوده و در پایان هر پنج قرن چون عمرش بسر می­‌آمده، توده­‌ای از خار و چوب­‌های خشک با منقارش فراهم می­‌آورده است و خود را در یک بزم مستانه قربانی شعله‌­های آتش می­‌ساخته  و دوباره از میان توده‌ی خاکستر خویش و از درون بیضیه‌ی سفیدی که حاصل آن خاکستر بوده بر­می­‌خاسته است جاحظ در کتاب الحیوان از پرنده‌ی عنقای عقیم یاد کرده که بال‌هایی کبریتی و آتشین داشته و عنقاء را همان سیمرغ فارسی دانسته است و معتقد است که کسی وجود حقیقی آنها را اثبات نکرده است.(۵) به هرحال ققنوس یا عنقاء و یا سیمرغ اسطوره­‌ای بوده و با واقعیت­‌های عینی منافات دارد اما ققنوس از آن جهت که از جنس اسطوره است، از ذاتی معنایی و فرهنگی برخوردار است و در عین حال در پویایی و استواری و تغییر و تحول بیش از هر عرصه‌­ای از عرصه­‌ها و ساحات حیات بشری بر  ساحت لطیف فرهنگ و معانی بنیادین رفتار انسان در جستجوی معنی انطباق دارد. فرهنگ در ساحت اندیشه و معنا برای بشریت مفهومی ظریف و سیال بوده و در عین حال پیچیده‌­ترین مفهومی است که هنوز بشریت نتوانسته است معنایی مشترک و قابل قبول برای آن بیابد. پیوستاری و پایداری و حرکت بطئی آن در زمان همچون پایداری ققنوس در حداقل بیش از پنج سده تا یک هزار سال همراه با داشتن نیرو و انگیزه‌‌‌‌‌‌ی تجدید حیات به شکلی شگفت­‌انگیز و یکتا با جنبه‌­های زیبایی‌­شناختی و امید­بخش جز به­‌معنای ساحت فرهنگی حیات بشر قابل تحویل نیست تا بدین وسیله و به شکلی نمادین به اصل بنیادین زیبا و امید­بخش خویش بازگردد. هر چند در تمدن­‌ها و جوامع بشری عنقا یا ققنوس معناهایی متعدد تولید کرده، اما همواره یک پیام و معنای آن برای جهان بشری و هویت‌­های اجتماعی و جوامع بشری یکسان بوده است و آن نوزایی، جوان­‌شدن و تجدید حیات همراه با امیدی درونی برای تکرار وصول به اصالتی معنایی بوده که  فقط در وجود خویشتن انسان نهفته است. عناصر و نمادهای فرهنگی و اسطوره‌­ای  ققنوس از تمدن­‌های کهن از مصر، عربستان، ایران، چین، یونان، روم و هند اقتباس شده‌­اند و در دنیای جدید مایه‌ی الهام قرار گرفته­‌اند.  همه‌ی این عناصر در یک  فصل مشترک­‌اند و  فرهنگ جهانی  وحدت­‌آفرینی را از این معانی خلق کرده که می‌­تواند نماد فرهنگ معنایی و اسطوره‌­ای مشترک جوامع انسانی باشد که در بطن خود زایندگی، ایثار و از خودگذشتگی، نوزایی، تجدید حیات درونی و مشترک انسان را نوید می­‌دهد و بر معنای باطنی و ظرفیت فرهنگی جهان امید­بخش و تولد‌آفرین تاکید دارد. در شرایطی که جهان مدرن و فرا­مدرن و ساختارهای پرهمینه­‌اش گرفتار ویروس کرونا شده و انسان عصر جدید را به تامل در وضعیت موجود وا داشته و همه‌ی هیمنه و دست­‌آوردهای او به‌­ویژه ماهیت رفتار­های انسانی و ساحت فرهنگی آن را به چالش کشیده است، آیا ققنوس فرهنگ در جهان پساکرونا در حال تولد دیگری است. آیا ساخت فرهنگ متمایز جهان مدرن و تعارضات آن در شکل نظامات فرهنگی که در چهره‌‌ی جهان کنونی ترسیم نموده، ضرورت دگرگونی خود نزدیک دیده است و نوید تغییر، تولد و خلق فرهنگ جدیدی را به جهانیان داده است؟

افسانه و اسطوره، زبان، هنر، دین، آیین­‌ها، تاریخ، اخلاق، تقالید و رفتارها… هریک عناصری از ماهیت فرهنگی جوامع بشری را تشکیل می­‌دهند که طی حرکت عظیم تاریخی حیات بشر بدست آمده­‌اند و حاصل چالش‌­های جدی این حیات تاریخی بوده‌­اند. سخن‌­گفتن از توسعه‌ی انسانی و فرهنگی در جامعه‌ی جهانی هیچ­‌گاه با نادیده‌­گرفتن کلیت این عناصر و تمام ساختارهای اجتماعی-تاریخی بشر ممکن نخواهد شد. همه‌ی ابعاد حیات فرهنگی  و تاریخی بایستی بتواند به ارزش‌­های جدی و والایی برای تعالی‌­بخشیدن به جامعه‌ی بشری در قاموس فرهنگ به‌­مثابه‌ی اکسیر توسعه‌ی انسانی تبدیل شود. فرهنگ، ققنوسی است متنوع، رنگارنگ، آهنگین، معنادار و امید­بخش که می‌­تواند در کمال زیبایی و شادابی رغبت­‌انگیز و با بهره‌مندی از قدرت راز­آمیز درونی خویش همواره با اصلاح و باز­آفرینی در وجود منفرد و هستی اجتماعی انسان بپردازد و به حقیقتی برای تجدید حیات و حضور مداوم خویش در صحنه‌ی حیات بشری تبدیل شود. آیا انسان و جهان کرونا­زده‌ی امروز که به شدت با شوکی عظیم در همه‌ی ساحات خویش مواجه شده می‌­تواند به‌میدان و معیاری برای آسیب‌­شناسی اشتباهات بشری و مبنایی برای نقادی و باز‌آفرینی میراث انسانی و خلق اکسیر جدید برای جهان فرهنگی و آینده‌ی بشری تبدیل شود و همای فرهنگ سعادت بشری را به پرواز درآورد؟

فرهنگ معاصر و سرشت توسعۀ فرهنگی

فرهنگ جهان معاصر بیش از هرچیز برآمده از مناسبات جهانی است که در دنیای استعماری و پسااستعماری شکل گرفته و قوام یافته است. عصری که در آن شاهد تقسیم جهان انسانی به جهان فقر و غناء، شمال و جنوب و درنهایت توسعه‌­یافته و توسعه­‌نیافته هستیم. عناصر حاکم بر جهان فرهنگی و مؤلفه‌­ها و معیار­های نظام فرهنگی در چنین جهانی نیز ناشی از همین تقسیم­‌بندی­‌های بر­آمده از مناسبات نابرابر جهانی به­‌عنوان زائیده‌ی وضعیت مناسبات عصر استعمار و پسااستعماری بوده است، مناسباتی که از دل نظام بورژوازی و سرمایه‌­داری مغرب زمین پدیدار شد. قدرت­‌های پیش­ رو در این مناسبات جهانی با خلق معیار­ها و نظریه­های خودساخته، جهان انسانی را به جهان عقب­‌مانده یا جهان سوم، جهان توسعه‌­یافته و پیشرفته و جهان در حال توسعه یا درحال رشد بلوک‌­بندی کردند. واضح است که سخن­‌گفتن از فرهنگ جهانی هیچ‌گاه بدون فهم مناسبات و روابط انسانی و اجتماعی و شناخت ساختار و نظام سیاسی و مناسبات  اقصادی و نظامات تولیدی غیرممکن است. تأسیس نهاد­های فرهنگی و تکوین فرهنگ و مناسبات فرهنگی در جهان معاصر از نظام­‌های فرهنگی-محلی و نظم‌­های ملی فرهنگ تا نظام‌­های بین‌المللی فرهنگ همه با هر شیوه و با رویکردهای مختلف خود بر طرز تفکرات و مناسبات خاصی از ساختار قدرت، سیاست و اقتصاد جهانی استوار بوده است. نظم و نظام فرهنگی و فرهنگ به‌­مثابه‌ی عنصری اساسی در مناسبات جوامع انسانی در شکل­‌دادن به رفتار، سنن، تقالید، اخلاق، باورها، هنرها و افکار و آئین­‌ها، لذات و تفریحات و علوم و…. همه بی‌­تاثیر و مجزا از کلیت سازمان و ساختار­های کلان جوامع بشری نبوده است.

نظام فرهنگی همواره جزئی از هیأت کلی نظام اجتماعی‌، اقتصادی و سیاسی جوامع بشری بوده است. در این میان نظام و عناصر فرهنگی جهان مغرب‌زمین از گذرگاه استعمارگری  و سودا‌گری  با سیطره‌ی قدرت فراگیر ناشی از برتری فنی و تکنیکی خویش بر جهان معاصر نظریه‌های فکری و فرهنگی خویش را همچون نظریه‌ای عمومی، عام، فراگیر و تنها راه رهایی جامعه‌ی انسانی و معیارهای بر‌آمده از آن را، معیارها و عناصر و شاخص‌های توسعه‌ی جهانی ازجمله توسعه‌ی فرهنگی تعریف کرد. مسأله‌ی فرهنگ پیوستاری انفکاک‌ناپذیر و به‌هم‌بافته‌ی حاصل از آمیختگی جهان انسانی و جهان طبیعی است، از یک سو بر آینده‌ی همه‌ی خصوصیات القایی و انتقالی آن به‌عنوان وسیله‌ی تکامل و ارتقای شخصیت و هویت فردی و اجتماعی جوامع  به‌مثابه‌ی مفهومی برای کشف تمام ظرفیت‌های وجودی انسان برای اتساع و کمال انسانی در مناسبات اجتماعی جوامع  به‌شمار می‌آید که با جوهره‌ای دینامیک و پویا مشتاق تغییر و تحول معنایی انسان است. از سویی دیگر همه‌ی منابع طبیعت بیرونی و جهان عینی در خدمت این سرشت و ظرفیت درونی و قابل اتساع انسان است و درواقع  منبع سرشار و ابزار سازندگی فرهنگ به‌شمار می‌رود. اولی به‌عنوان منبع دانایی، سرچشمل افکار، اندیشه‌ها، ذهنیت‌ها، خیالات و… بوده و دومی به‌عنوان منبع امکانات، ملزومات مادی حیات عینی انسان و بستر سریان و جریان اتساع فرهنگ به‌شمار می‌آید. سابقه‌ی کنش فرهنگی چنین اتساعی در تجربه‌ی تاریخی بشر نشان از ظرفیت پویایی دارد که در حال کنش معطوف‌ به توسعه است و نمی‌توان موقعیت کنونی آن و جهان معاصر را توسعه‌یافتگی انسانی مفروض کرد. جهان معاصر  تجربه‌های  فرهنگی متنوعی را به عناوین مختلف  از سرگذرانده است: فرهنگ به‌عنوان ره‌آورد استعمار، فرهنگ به‌مثابه‌ی ره‌آورد سرمایه‌داری لیبرال، فرهنگ درمقام ره‌آورد طبقه‌ای خاص اعم از اشرافیت، روحانیت، کارفرمایان و… . با وجود این، فرهنگ در جهان سنتی بجز در مواردی اندک معمولا  ره‌آورد طبقات ممتاز و نخبگان به‌شمار می‌رفته است. با فروپاشی سیستم و نظام‌های سنتی، مفهوم و تعاریف و وضعیت فرهنگ سنتی و خبگی نیز دچار تحول شد. به جای گروهی از نجباء و اشرافیت خاص یا طبقه‌ای ممتاز که هنرمندان تحول و تعریف عرصه‌ی فرهنگ بودند تا حدودی جهان فرهنگ و مفهوم فرهنگ از نگره‌های تنگ‌نطرانه‌ی اقلیت‌های قومی، طبقاتی، نخبگانی و اشرافی  خارج شد و دنیای فرهنگ تحول چشمگیرتری به خود دید، اما این تحولات همچنان  خاص بودند، هرچند دیگر فرهنگ نه هنر نظام‌های سیاسی سنتی و پدرسالار و طبقه‌ی نخبگانی، بلکه فرهنگ هنر نهادهای نوین و نظام‌های مبتنی بر دولت-ملت‌ها و سیاست‌ها و قدرت‌هایی بود که از رهگذر تحولات و مناسبات اقتصاد بورژوازی با دست‌یابی به تولید، تکنیک سرمایه و ابزارهای جدید به‌دست آمده بودند و فرهنگ و هنر را در خدمت نظام‌های سیاسی و منافع ملی و نهادهای بر‌آمده از قدرت‌های جدید قرار داده بودند. عصر استعماری با مطالعه‌ی ملت‌ها  و فرهنگ در قاموس استشراق و شرق‌شناسی فرهنگی هرچند در مغرب زمین و در کشورهای مستعمره زمینه‌ی لازم را برای  خروج از موقعیت طبقاتی و اشرافی فرهنگ فراهم ساخت، اما  فرهنگ را  به اسارت سیاست‌های هژمونیک خویش در موقعیت برتری انحصاری و ملی  قدرت‌های  استعماری درآورد. عصر استعمار ظهور و غلبه‌ی گفتمان استعماری از فرهنگ به تکوین و غلبه‌ی فرهنگی انجامید که تسهیل‌کننده‌ی سلطه بود. که با بیداری مستعمرات و شکل‌گیری جنبش ملی و ضد استعماری به افزایش قدرت آگاهی و تکوین و توسعه‌ی نهادهای آموزشی و علمی نوین تا حدودی فرهنگ را در موقعیت انسانی و عام و فراگیر قرارداد و تا حدودی به خلق این مفهوم از فرهنگ منجر شد که دیگر فرهنگ نه متعلق به قشر و طبقه‌ی خاصی یا دول خاصی، بلکه یک مقوله‌ی انسانی است و تمام افراد دارای فرهنگ بوده و می‌توانند مشمول تربیت، توسعه و فرهنگ باشند.

 اما فرهنگ به‌عنوان بعدی از ابعاد حیات و جوامع انسانی و پیچیده‌ترین بعد آن، مسیر پرچالشی را سپری کرده است و این چالش‌ها در عرصه‌ی حیات معاصر تاریخ بشری بیش از هر زمان دیگری در ابعاد فردی و اجتماعی فرهنگ مساله‌آفرینی کرده و به تلقی‌ها‌ی مبهم و پر‌تعارضی منجر شده است. تحولات فرهنگی در جهان جدید در بستر خاصی از مناسبات جهانی روی داده است. در این‌جا مراد ما تبیین بخشی از این تحول در پرتو حیات تاریخی انسان معاصر است. لذا به تلقی‌های پیشین از فرهنگ در افق ذهنی انسان و جوامع سنتی نمی‌پردازیم. اما لازم  است که پیش و بیش از بیان هر چیزی به یک نکته‌ی مشترک در فهم سنتی و جدید از مقوله‌ی فرهنگ اشاره کنم و آن فهم مشترک جهان سنتی و جهان جدید از فرهنگ به‌مثابه‌ی یک امتیاز و تمایز خاص است، خصلت مشترکی از فهم فرهنگی که عامل عمده‌ی ایستایی فرهنگ و توسعه‌نیافتگی آن در وجود انسان و جوامع بشری علی‌رغم همه ادعا‌ها و پیشرفت‌های ابزاری، ظاهری و مدرنش بوده است. این امر به معنای یکسان‌انگاری فرهنگ سنتی با جهان جدید نیست، بلکه مقصود تداوم برداشتی ابزاری و تزئینی از مقوله و مفهوم فرهنگ و به حاشیه‌راندن فرهنگ در هر دو جهان سنتی و مدرن بوده است. ممکن است ما با توجه به تحولات صنعتی و ظهور ابزارها، پیشرفت‌ها و تکنیک‌ها و فن‌آوری‌های نوین آموزشی و تعلیمی بر به‌صحنه‌آمدن بخش‌های متعددی از توده‌ها و اجتماعات بشری در کنش‌گری فرهنگی این ادعا را به چالش بکشیم، ولیکن نوع تلقی نگارنده معطوف به این وجه از پیشرفت‌ها و ابزارها و یا انکار آن‌ها و پیدایش نوعی صنعت فرهنگی نیست، اتفاقا  در عین حال که بر این گونه امور اذعان دارد، عمدتا معطوف به نقد کارکرد و تحکم اراده‌های هژمون جهان مدرن در سلطه بر ابزارهای فرهنگی در تحدید قلمرو فرهنگ و نقش آن در امتناع از تحقق معنای اساسی فرهنگ و دست‌یابی انسان به ظرفیت‌های درونی‌اش برای توسعه و تعالی انسانی بوده است.

بنابراین هم در تلقی سنتی از فرهنگ و هم در تلقی نوین فرهنگ که نقطه‌ی آغازین آن با حضور بخشی از قدرت‌های هژمون در قاموس نظم و نظام استعماری ظاهر شد، فرهنگ همواره به صورت مجموعه‌ای از امتیازات و قابلیت‌های ویژه  تلقی شده است. در نظام‌های نوین در تاریخ معاصر اگر چه صورت‌ها و ابزارها و نهادها و موسسات تربیتی  توسعه یافت و نقش موثر در تغییر و قابلیت فرهنگ ایجاد کرد اما  همچنان آن تلقی سنتی از فرهنگ که قدرت‌ها و نظام‌های سنتی، اقوام،گروه‌ها و طبقات و… ، خصلت‌ها، عادات، تقالید و هنرها  و تربیت را امتیازات ویژه‌ای برای خویش تحت عنوان فرهنگ می‌دانسته‌اند به شکل و شمایل دیگری تداوم یافت و فرهنگ همچنان در چنین وضعیتی از تاریخ جهان یک امتیاز و تمایز بود. تمایزی که عده‌ای را بافرهنگ، باتربیت و متمدن و عده‌ای دیگر را فاقد آن یا عقب‌مانده از این قافله قلمداد می‌کرد. در عصر استعمارگری که سیر حرکت نظام بورژوازی و آغاز آبادانی‌گری در دنیای جدید محسوب می‌شود سلطه و مناسبات نظام سلطه‌گرایانه‌ی استعماری در سودای تحقق برتری و نشان‌دادن تمایزات و امتیازات نطام سلطه بود. غلبه بر منابع و ابزارهای آموزش و تربیت جهان تحت سلطه و گسترش امتیازات فرهنگی جهان سلطه‌گر و تقسیم‌بندی فرهنگی جهان بر مبنای امتیازات خاص نظام فرهنگی بر‌آمده از آن به تعارض و نابرابری فرهنگی در جهان دامن زد، نابرابری که محصول کنش عصر استعمار و استعمارگری بود. تمدن مغرب‌زمین از درون چنین موقعیت سیاسی و اجتماعی-‌فرهنگی، هژمونی خود را بر جهان تسری داد و مناسباتی را درانداخت که به امتیاز جهان غرب و برتری تمدنی و فرهنگی مورد ادعای مغرب‌زمین بر جوامع عقب‌مانده منجر شد. درنهایت به تلقی‌هایی کجتاب و پرتعارضی از مفهوم، حقیقت، عینیت و واقعیت‌های فرهنگ و برنامه‌های فرهنگی مبتلا شده است، به‌طوری که در حوزه‌ی سیاست و قدرت ساماندهی به برنامه‌های  فرهنگ ملی برای برنامه‌ریزان هراس‌انگیز و به کلافی سردرگم تبدیل شد و برای حوزه‌ی اقتصادی، فرهنگ عرصه‌ای بی‌مصرف، هزینه‌ساز، بی‌در‌آمد و غیر قابل سنجش و بدون سود شناخته شد. برای حیات اجتماعی و جامعه‌شناختی  فرهنگ مهلکه‌ای پر‌تنوع و دارای تناقض‌ها و قلمروی نا‌همگن انگاشته شد. در عرصه‌ی بین المللی نیز با تاسیس سازمان‌ها و نهاد های فرهنگی و با تقسیم‌بندی‌های شمال و جنوب، فقیر و غنی، توسعه‌یافته و توسعه‌نیافته با معیار‌های حاصل از کنش‌های  جهان مدعی  توسعه و افق‌های ذهنی عصر استعمارگری و سرمایه‌داری قدرت‌های تفوق‌یافته نسخه‌هایی برای برون‌رفت از وضعیت توسعه‌نیافتگی فرهنگی ملل مختلف تجویز شد. تدوین نگرش‌ها و برنامه‌های تجویزی در سازمان‌های بین‌المللی قطعا نمی‌توانسته شرافتمندانه و خارج از دغدغه‌های فایده‌مندانه‌ی قدرت‌های بزرگ برای توسعه‌ی همه‌جانبه‌ی فرهنگی جهان پیرامونی بوده باشد. چرا که تحقق توسعه منوط به تامین منابع و کمک قدرت‌های بزرگ بوده، در حالی‌که نظریه‌ی تامین اصل حاکمیت و منافع ملی، وقوع چنین برنامه‌ها و تامین چنین منابعی را با مشکل مواجه می‌ساخته است.(۶) در این میان رویکردهای متنوع با غلبه‌ی دوگونه‌ی انگاره و طرز تلقی از فرهنگ، ماهیت فرهنگ و توسعه‌ی فرهنگی و انسانی را با چالشی دراز آهنگ مواجه کرد. یکی تلقی‌های صرفا مفهومی و بازی‌های انتزاعی‌گونه با مقوله‌ی فرهنگ و فلسفه‌ی فرهنگ بود که گویا فرهنگ را تقریبا عاری از وجوه حقیقی و تجربی می‌انگاشته و آن را تا حدودی بدون ابعاد عینی و تجربی در نظر می‌گرفته و ارزش چندانی برای برنامه‌های فرهنگی و حمایت از عرصه‌ی عمل فرهنگی قائل نمی‌شده است، درنتیجه صرفا به فربه‌شدن وجوه و جنبه‌های ذهنی و ایدئالیستی فرهنگ و مفاهیم فرهنگی پرداخته است و مطالعات فرهنگی به عرصه‌ای انتزاعی و گسترده برای بازی با مفاهیم و برداشت‌ها و انگاره‌هایی به نام فرهنگ منجر شد.(۷) چنین رویکردی در عمل از حقیقت زندگی و حیات فرهنگی جوامع بشری و از ابعاد تجربی، زیسته و بافت تاریخی و اجتماعی آن غفلت کرد. درمقابل یک نوع پرداختن به فرهنگ و مسائل آن و مشاهده‌ی فرهنگ به‌مثابه‌ی بخشی از حقایق زندگی بشری و تاکید بیش از اندازه بر وجوه عینی، بهره‌مندانه، لذت‌بخشانه و فراغت‌اندیش به فرهنگ پدید آمد و در زیر چتر مدرنیسم و توسعه‌ی فرهنگ مدرن حیات و مفهوم حقیقی فرهنگ را در قالب یک چهره و رخساره‌ی عینی به ابتذال کشانید. فرهنگ معاصر و توسعه‌ی فرهنگی حاصل نگرش‌های افراطی و تفریطی بشر به مفهوم و حقیقت فرهنگ بوده است که معنا و محتوای فرهنگ را صرفا با نگرش‌ها و محدودیت‌های خود دنبال کرده‌اند. چنین برداشت‌ها و نگره‌های تک‌ساحتی به قلمرو متنوع فرهنگ به در‌غلطیدن در دام تقلیل‌گرایی فزاینده‌ای از مفهوم توسعه در عرصه‌ی سیاست‌های ملی و بین المللی در مقوله‌ی فرهنگ انجامید. میل شدید در سیاست‌های توسعه‌ی فرهنگی به عینی‌سازی و کمیت‌گرایی در مهندسی فرهنگی برای فرهنگ‌سازی، بی‌توجهی به ابعاد مفهومی و کیفی ساحت فرهنگی و بی‌توجهی به مقوله‌ی محدودیت‌های مالی و حمایتی ناشی از فقدان اندیشه‌ی اقتصاد فرهنگی، حتی بزرگترین نهاد فرهنگی جهان یونسکو را با واقعیت‌های این حقیقت تلخ مواجه ساخت که چهره‌ی توسعه‌ی فرهنگی و قامت آن چقدر ناساز و نارسا است. آسیب‌های حسابگرایانه و سود‌محورانه به‌قول گزاویه دوپویی(Xavier dupuis) به محدود‌سازی قلمرو پیچیده‌ی فرهنگ و آماروارقامی‌کردن فرهنگ به تصورات غلط و خطاهای فاحش در سیاست‌گذاری فرهنگی منجر شده تا توسعه‌ی فرهنگی را در چارچوب نگرش‌های کمی و آماری برای جوامع بشری به ارمغان آورده و محقق سازد.(۸) فرضیه‌ی دیگری که حاکمیت جدی بر مطالعات فرهنگی و اجتماعی جوامع بشری پیدا کرده و اساسا ناشی از تحمیل همان نگره‌ی اعدادی در قلمرو فرهنگ و مفاهیم و مطالعات فرهنگی است و امروز نیز به‌عنوان یکی از آسیب‌های جامعه‌ی فرهنگی ما محسوب می‌شود، این است که با یکسان‌انگاری ساحات و کارکرد‌های فایده‌مندانه به نحوی در انتظار تحقق الگوهای مولد و عینی از ساحت فرهنگ و مطالعات انسانی و  فرهنگی هستیم، طرز تلقی که  با ایجاد نوعی بدبینی بر بی‌حاصلی و غیر مولد‌بودن عرصه‌ی فرهنگ تاکید دارد و به فرضیه‌ای بسیار منفی برای امتناع در برنامه‌ریزی و عطف توجه جدی به ساحت فرهنگ و انسان و ظرفیت‌های نیروی معنی و فرهنگی انسان منجر شده و دشواری‌های فراوانی در مسیر مطالعات فرهنگی و تحقق  برنامه‌های توسعه‌ی فرهنگی ایجاد نموده است.

 

ادامه دارد…