جامعه‌شناسی » مقالات و یادداشت‌ها
کد خبر : 842
یکشنبه - ۱۴ اردیبهشت ۱۳۹۹ - ۰۹:۵۶

درباره فرهنگ

«فرهنگ» مقوله‌‌ای سهل و ممتنع است که در تحلیل‌ و تبیین‌ دارای نقاط قوت و ضعف است. «فرهنگ» در سطح کاربرد نظری، در همه‌ی استدلال‌های علمی، مدیریتی و عمومی به مثابه‌ی عامل تعیین‌کننده‌ی سایر متغیرها و شاخص‌های اجتماعی و … به کار برده می‌شود، اما درسطح کاربردی، به‌‌دلیل پیچیدگی و درواقع ناتوانی در فهم سرشت فرهنگ و عملیاتی کردن ملزومات و اقتضائات آن، یا کنار گذاشته می‌شود، یا به نحوی سرهم‌بندی می‌شود. در سطح دریافت «عملی»، همه خود را دارای «فرهنگ» می‌دانند و «دیگران» را فاقد آن. هر فرد یا گروهی داشته‌های «عینی و ذهنی» خود را مصداق فرهنگ و متعلقات دیگری را «نافرهنگ، کژفرهنگ، ضدفرهنگ»، یا در بهترین حالت «خرده‌فرهنگ» تلقی می‌کند. اشکالات موجود در بعد نظری، پیامد نشناختن یا شناخت جزئی‌نگرانه و شخصی از فرهنگ و ایرادهای عملی، ناشی از خودمداری فردی یا گروهی و عدم‌گشودگی خاطر نسبت به فهم جهان خود و دیگران و درحقیقت نبود «خودآگاهی» است. جدای از افاده‌های علمی و مرزبندی‌‌های رشته‌ای، رویکردهای نظری، روشنگری‌های مفیدی برای فهم فرهنگ و کاربرد و تحلیل فرهنگی و درک شخصی از فرهنگ خود، به ما نشان خواهد داد. آنچه می‌خوانید جستاری است برای نیل به دیدگاهی کلی و مقدماتی در باب فرهنگ. شاید آنچه در اینجا آمده است کم و بیش نظری و انتزاعی به نظر رسد و انتظار مخاطبانی را که شتابزده خواهان رونمایی از واقعیت‌های استقرایی موجود هستند، برآورده نکند؛ پرداختن به واقعیت‌ها و تحلیل‌های انضمامی ضروری و ارزشمند است، اما می‌ماند برای جستارهای بعدی.

مفهوم فرهنگ

فرهنگ، واژه‌ای فارسی و مرکب از دوجزء «فر» و«هنگ» است: «فر» پیشوند و به معنی جلو، بالا، بر و پیش آمده  و «هنگ» از ریشه‌ی اوستایی «تنگا» و به معنی کشیدن و سنگینی و وزن است. این واژه‌ی مرکب که از نظر لغوی به معنی بالا کشیدن، برکشیدن و بیرون کشیدن است؛ با این وصف، در ادبیات فارسی به مفهومی که برخاسته از ریشه‌ی کلمه باشد، نیامده است. در ادبیات فارسی، با مفاهیم مختلف به کار رفته است: الف) به معنی دانش و حرفه و علم؛ چنانکه درمتن پندنامه «آتورپات اسپنتامان» آمده است. ب-) درکارنامه‌ی اردشیر بابکان به معنی فنون و ارزش‌ها آمده است. ج-) فردوسی واژه فرهنگ را به معنی و مترادف با دانش و هنر می‌داند. د) در قابوس‌‌نامه، از ادبیات قرن پنجم، واژه‌ی فرهنگ مترادف با هنر و به معنی «آموختن» و «به کار بستن» آمده است. درکتب لغت، معانی متعددی برای فرهنگ آمده است؛ مثلاً در برهان قاطع چنین آمده: «بر وزن و معنی فرهنج است که علم و دانش و عقل، ادب و بزرگی و سنجیدگی، کتاب لغت فارسی، نام مادرکیکاووس، شاخ درختی که در زمین خوابانیده بود و از جای دیگر سر بر آورد و کاریزآب را نیزگفته‌اند؛ چه دهن رهنگ جایی را می‌گویند از کاریز که آب بر روی زمین آید». (خلف تبریزی).

با شروع تعلیم و تربیت جدید در ایران، واژه‌ی فرهنگ به معنی آموزش و پرورش به کار رفت و در کتب و مقاله-هایی که در این زمینه از زبان‌های انگلیسی و فرانسوی ترجمه یا اقتباس شد، واژه‌ی فرهنگ در برابرکلمه‌ی Education به کار رفت و همچنین وزارت‌‌خانه‌ای که به امر تعلیم و تربیت می‌پردازد، از وزارت معارف به وزارت فرهنگ تغییر نام یافت و امروزه نام آن وزارت‌‌خانه، با وجود اینکه از فرهنگ به «وزارت آموزش و پرورش» تغییر یافته، ولی اصطلاح «فرهنگیان» منحصراً، به آموزگاران و دبیران و یا به‌‌طورکلی به کارمندان وزارت آموزش و پرورش اطلاق می‌شود.

تاریخچه

در اواخر سده‌ی هجدهم و نیمه‌ی نخست سده‌ی نوزدهم،  شماری از واژه‌ها که امروزه در زبان دانشگاهی و روزمره‌ی ما دارای بار معنایی و ارزشی هستند، ظهور کردند: «صنعت، دمکراسی، طبقه، هنر و فرهنگ» (ویلیامز). گرچه این واژگان در سده‌های پیش از آن در زبان وجود داشتند، اما در این دوره دلالت‌هایی برای آنها پدید آمده است، که بیانگر دگرگونی کلی در شیوه‌های اندیشیدن ما به آنهاست. پیش از این دوره، واژه‌ی کولتور (در زبان فرانسوی و آلمانی) و کالچر (در زبان انگلیسی) که از نظر ریشه‌ی لغوی به معنی کشت و زرع است، در وهله‌ی نخست، به معنای «گرایش به رشد طبیعی» و سپس بر همین قیاس به معنای «پرورش انسان» بود.

معنای دوم، در سده‌ی نوزدهم، به فرهنگ به مثابه یک هستی فی‌نفسه دگرگون شد. از آن پس، فرهنگ دلالت‌های متفاوتی یافت: ۱. به معنای «حالت با عادت کلی ذهن» که دارای نسبت تنگاتنگی با مفهوم کمال انسانی بود (بیشتر روان‌شناسانه و فلسفی- اخلاقی)، ۲. به معنای «حالت کلی بالندگی فکری در جامعه به معنای کلی» (از جمله در آرای آرنولد)، ۳. به معنای «مجموعهه‌ی کلی هنرها» (آثار ادبی، هنری و …)، ۴. به معنای «شیوه‌ی کلی زندگی» (شامل زندگی معنوی، مادی و فکری که در سده‌ی بیستم بیشتر رواج پیدا کرد).

در میان واژگان پنجگانه‌ی بالا، دگرگونی و گسترش فرهنگ چشمگیرتر بوده است. پرسش‌هایی که اینک درباره‌ی واژه‌ی فرهنگ مطرح‌اند، به صورت سرراست زاده‌ی دگرگونی تاریخی بزرگی هستند که در سایر واژه‌ها نیز خود را نشان داده است. دگرگونی در دریافت ما از فرهنگ، در حکم سندی است درباب برخی از واکنش‌های ما  به تغییرات اجتماعی، اقتصادی و سیاسی و می‌توان آن را نوعی نقشه برای کاوش در ماهیت این دگرگونی‌ها تلقی کرد.

رویکرد‌ها

براساس آنچه در تاریخچه گفته شد، رویکرد تحلیلی (علمی/ روشمند/ دانشگاهی) به فرهنگ از قرن نوزده آغاز شده است؛ بنابراین همه‌ی رویکردهای موجود در باب فرهنگ را می‌توان جهت‌گیرهای مدرن تلقی کرد. با این وصف برای مقصود جستار فعلی، براساس ایده‌ها و جهت‌گیری‌های موجود در نظریه‌های فرهنگ، آنها را در سه دسته قرار داده‌ایم: سنت‌گرا، مدرن، پست‌مدرن. این دسته‌بندی درعین‌‌حال که بیانگر سیر تاریخی نظریه‌‌های فرهنگ است، اما به معنای قطعیت تاریخی و عدم حضور رویکردهای مختلف در دوره‌های متفاوت تاریخی نیست.

الف) رویکرد سنت‌گرا

این رویکرد که گاهی با عنوان «محافظه‌کارانه» از آن یاد می‌شود، رو به گذشته دارد. اصحاب این رویکرد (ماتیو آرنولد، اف.آر. لیوِس و اُرتِگا یی‌گاست) ویژگی‌‌های جامعه‌ی توده‌ای مدرن را در نکاتی همچون ضعف و فروپاشی و همبستگی مکانیکی سنتی، شهرنشینی گسترده و پیدایش جماعات بی‌نام‌ونشان، مهاجرت و گسیختگی از سرزمین، ضعف و زوال چارچوب ارزشی، سستی بافت اخلاق سنتی، گسترش فردگرایی و ازخودبیگانگی، ذره‌گونگی و بی‌هنجاری اجتماعی، غلبه‌ی روابط قراردادی اجتماعی به جای روابط اخلاقی همه‌جانبه، بی‌ریشگی یا توانشِ جابه‌‌جایی فرد و … خلاصه کرده‌اند. به نظر آنها دموکراسی به واسطه‌ی یکسان‌سازی و تسطیح امتیازات اجتماعی، نقش عمده‌ای در پیدایش جامعه‌ی توده‌ای داشته است؛ به عبارتی، تود‌ه‌ای بی‌فرهنگ در عرصه‌ی فرهنگ ظهور می‌کند و در نتیجه، میان‌‌مایگی، ذوق نازل و تنزل فکری در فرهنگ تسلط می‌‌یابد. به طورکلی از دیدگاه نظریه‌پردازان محافظه‌کار، در جامعه‌ی سنتی، امکان پرورش فرهنگ والا و اصیل و خودجوش وجود داشت. از این دیدگاه، فرهنگ توده‌ای به شدت خفقان‌آور است و با اشباع فضای جامعه، مجالی برای تنفس دیگر فرهنگ‌ها باقی نمی‌گذارد. فرهنگ توده‌ای بیش از حد «دموکراتیک» است؛ یعنی همه‌ی تمایزات و تنوعات را از میان می‌برد. به ویژه شعر و ادبیات جدی از حوزه‌ی مطالعه‌ی عمومی حذف می‌شود و پیشروان ادب و هنر در کمینه قرارمی‌گیرند، درحالیکه تنها این کمینه است که توان مقاومت در مقابل فرایند توده‌ای‌شدن فرهنگ،  به ویژه در مراکز علمی و دانشگاهی را دارد. دیدگاه‌های محافظه‌کارانه، فرهنگ توده‌ای مدرن را زاییده‌ی جامعه‌ی توده‌ای مدرن می‌داند که خود محصول فرایندهای پیچیده‌ای است. جامعه‌ی توده‌ای فضای تازه‌ای برای فرهنگ‌‌سازی ایجاد کرده است که به وسیله‌ی توده‌ها اشغال شده است. امروزه توده‌های مردم به نحو فزاینده‌ای از قید فرهنگ سنتی رهایی یافته و گرفتار فرهنگی می‌شوند که فاقد هرگونه ویژگی‌های والا و برتر است و بر عکس متکی برحس لذت‌طلبی، رفاه‌خواهی و فراغت است. گروه‌های صاحب قدرت سیاسی و اقتصادی نیز از این وضعیت استفاده می‌کنند و برای تحکیم قدرت خود به ذوق و ذهنیت توده‌ای دامن می‌زنند و از این طریق توده‌ها را در کنترل خود در می‌آورند. نقطه تمرکز این رویکرد، نقد فرهنگ توده‌ای و علاقه به سنت‌های گذشته است. آنها از این جهت که سرمایه‌‌داری، امریکایی‌شدن و سطحی‌شدن فرهنگ توده‌ای را نقد می‌کنند، اشتراکاتی با مطالعات انتقادی فرهنگ دارند؛ زیرا معتقدند فرهنگ توده‌ای فاقد معیار مشخص برای سنجش ارزش مقوله‌‌های فرهنگ و فقط متکی بر حس لذت‌طلبی، رفاه و فراغت است. کسانی‌‌که فرهنگ را به «بهترین گفته‌ها و اندیشه‌ها» (آثار هنری و ادبی متعلق به گذشته یا حال) تقلیل می‌دهند، در این رویکرد قرار می‌گیرند.

ب) رویکرد مدرن

رویکرد مدرنیستی به فرهنگ، در نقد جامعه‌ی توده‌ای با رویکرد سنت‌گرا هم‌آواست، اما راه برون‌رفت متفاوتی دارد. مهمترین نحله‌ی این رویکرد، «سنت انتقادی» است که از سنت مارکسیستی الهام گرفته است. فهم مارکسیسم از فرهنگ مدرن و توده‌ای برحسب و یا در چارچوب مفهوم ایدئولوژی صورت می‌گیرد. از دیدگاه مارکسیستی فرهنگ خود محصول ایدئولوژی است. ایدئولوژی و فرهنگ در مقابل «زیربنای» اقتصادی، «روبنا» محسوب می‌شود. در این دیدگاه فرهنگ توده‌ای یکی از اشکال روبناست؛ ازاین‌‌رو فهم فرهنگ توده‌ای مستلزم آنست که فرآورده‌های فرهنگی مدرن در زمینه زمانی تولید خود قرارداده شود و برحسب شرایط تاریخی تولید خود فهم شوند، هرچند خود از نوعی «استقلال نسبی» برخوردار باشند. از این دیدگاه فهم فرآورده‌های فرهنگی گرچه مستلزم فهم زمینه‌ها و عوامل دیگری نیز هست، بدون رجوع به تحولات اجتماعی و اقتصادی به طورکامل ممکن نخواهد بود. بدین سان از دیدگاه مارکسیستی رابطه‌ای اساسی، هرچند غیرمستقیم، میان پیدایش اشکال فرهنگی جدید و تحولات اقتصادی در شیوه‌ی تولید وجود دارد. برخی مطالعات مارکسیستی اخیر درپی توضیح فرهنگ توده‌ای مدرن به مثابه‌ی محصول سلطه طبقه حاکم، به ویژه بر رسانه‌های گروهی بوده‌اند. بنابر نظریه‌ی اصلی مارکس تولیدکنندگان کالا، تولیدکنندگان فرهنگ نیز هستند.

تعبیر فرهنگ درجایگاه روبنا تفسیری کلاسیک یا ارتدکس از این مکتب محسوب می‌شود. در قرن بیستم نظریه‌های مارکسیستی روایت‌های پیچیده‌تری از فرهنگ و فرهنگ توده‌ای مدرن عرضه کرده‌اند، که به مواردی از آنها اشاره می‌شود. نظریه‌ی فرهنگی انتقادی (مارکسیستی) را پس از مارکس، کسانی مانند لوکاچ، گرامشی، آدورنو و هورکایمر، مارکوزه و آلتوسر پرورش داده‌اند. این نظریه در طی تاریخ خود از تأکید بر اقتصاد سیاسی فرهنگ، شیوه تولید فرآورده‌های فرهنگی، نقش آنها در حفظ سلطه و استیلای طبقه حاکمه و خصلت روبنایی و غیرتعیین‌کننده فرهنگ (در آرای مارکسیست‌های متقدم) هر چه بیشتر به سوی تأکید فزاینده بر خصلت فرهنگی سیاست و اقتصاد، وجه مصرف فرآورده‌های فرهنگی، نقش آنها در مقاومت در برابر سلطه و استیلای طبقات حاکمه و نقش تعیین‌کننده‌ی ایدئولوژی و فرهنگ در ابقا یا امحای صورت‌بندی‌های اجتماعی (در نزد چپ‌های متأخر) تغییر یافته است. نقطه‌ی مشترک نظریه‌های انتقادی، بررسی و نقد فرآورده‌های فرهنگی و نقش آنها در ایجاد و حفظ استیلای طبقه حاکم است. در این رویکرد، سرشت فرهنگ را مقوله «خِرَد» (عقلانیت)  و خودآگاهی شکل می‌دهد و که مرز مشخصی با رویکرد سنت‌گرا و پست مدرن ایجاد می‌کند.

ج) رویکرد پست‌مدرن

این رویکرد را که می‌توان «بازاندیشانه» هم نامید، در اواسط سده‌ی بیستم، در واکنش به دیدگاه‌های محافظه‌کارانه‌ی فرهنگ توده‌ای رواج یافت، از یک سو موافق با رویکرد محافظه‌کارانه بود و خصلت «انحطاط» و تجارت‌زدگی فرهنگ توده‌ای مدرن را می‌پذیرفت، اما از سوی دیگر در برخی از اصول آن تردید و تجدیدنظر می‌کرد. نکته‌ی اصلی مورد نظر در این تحلیل‌ها آن بود که در پس فرآورده‌ها و کردارهای فرهنگی توده‌ای، اندیشه‌ها و رفتارهای قاعده‌مندی می‌توان یافت که از فرهنگ اصیل عامه‌ی مردم ریشه گرفته است و توده‌ها براساس آنها فرهنگ خود را تولید و مصرف می‌کنند؛  به بیان دیگر در این تحلیل‌ها به جای تأکید بر «ساختگی» بودن سراسری فرآورده‌های فرهنگ توده‌ای و تحمیل آن از بالا، بر نقش فعالیت آگاهانه و خودجوش مردم در شیوه‌ی مصرف فرهنگ تأکید می‌شود. این رویکرد را ریموند ویلیامز و ریچارد هوگارت آغاز کردند و در ادامه به رویکرد «مطالعات فرهنگی بریتانیایی» انجامید. در کل، نزد متفکران متأخر مطالعات فرهنگی در بریتانیا، فرهنگ عامه، فرهنگی منحط و بی‌ارزش نیست و اصالت و اعتبار اجتماعی دارد. در این رویکرد، فرهنگ‏ها به‌صورت اموری محلی بررسی می‌شوند که قدرت و مقاومت هم‏زمان در آن ایفای نقش می‌کنند. در نهایت، انگیزه‌های مارکسیستی تحقیقات متفکران این سنت را متأثر می‌سازد (اسمیت، ۱۳۸۴). مطالعات فرهنگی بریتانیا هم اکنون تحت تأثیر متفکران غیربریتانیایی همچون گرامشی، آلتوسر، دوسِرتو، بارت و باختین، دچار تحولات تأمل برانگیزی شده است.

برخی از مفسران و نویسندگان، پست‌مدرنیسم را نه یک نگرش فلسفی، بلکه حاکی از ظهور عصر و وضعیتی جدید در فرهنگ می‌دانند و برآنند که فرهنگ متمایزی به نام فرهنگ پست‌مدرن ظهور یافته است. براساس این ادعا فرهنگ پست‌مدرن فرهنگی است که میان فرهنگ والا و پست (منحط و توده‌ای) تمایزی قائل نمی‌شود؛ از این دیدگاه، کل فرهنگ در عصر پست‌مدرن تجاری شده و از این رو نمی‌توان تمایزهای قدیمی میان فرهنگ مردمی و بازاری را تشخیص داد و حفظ کرد. نمی‌توان از چیزی به عنوان فرهنگ اصیل به عنوان ملاک ارزشیابی فرهنگ سخن گفت. ویژگی فرهنگ پست‌مدرن، ازین دیدگاه، تداخل کامل صنعت و فرهنگ است. همچنین تأکید می‌شود که در فرهنگ (سینما، تلویزیون، تبلیغات) پست‌مدرن تصورات سنتی مکان و زمان به علت سرعت ارتباطات و فن‌‌آوری رسانه‌ای دچار آشفتگی شده است. بر این اساس، از ظهور معماری، سینما و موسیقی پست مدرن سخن به میان می‌آید. دیدگاه‌های پست‌مدرن و پساساختارگرا که در آرای صاحبنظرانی چون فوکو، دریدا، لاکان، لیوتار، بودریار، لاکلائ و موفه دیده می‌شود و‌ بر زبان، گفتمان و متن استوار است، بر عدم شفافیت، بی‌ثباتی و تناقض‌آمیز بودن متون و فرآورده‌های فرهنگی و هنری تأکید دارند. از این دیدگاه هیچ متنی فی‌نفسه شفاف و پیام‌رسان مطلق نیست و وحدت هم ندارد. بدین سان، آنچه در بحث‌های روان‌‌کاوانه‌ی متفکرانی همچون ژاک لاکان، در باره‌ی پراکندگی و خط‌خوردگی سوژه و فرد گفته می‌شود، به متون فرهنگی هم انتقال داده می‌شود.

به طور خلاصه در این رویکرد  نخست، هر فرآورده‌ی فرهنگی و هنری در مرحله‌ی تولید خود از عناصر متعددی سرچشمه می‌گیرد و از این رو بازتابی صرف و ساده‌ نیست. محصولات فرهنگی و هنری تنها محصول تولیدکننده‌ی آن نیست و تنها نتیجه‌ی ایدئولوژی حاکم نیست، بلکه تبار پیچیده‌ای دارد و از سرچشمه‌های گوناگونی فراهم می‌آید. دوم، هر فراورده‌ی فرهنگی و هنری دارای «ناخودآگاهی» است. همچنانکه از طریق روان‌‌کاوی می‌توان از ناخودآگاه فرد شناخت حاصل کرد که فرد خود از آن آگاه نیست، به همان سان هر متن فرهنگی هم ناخودآگاهی دارد که نویسنده از آن آگاه نیست و باید از طریق تحلیل ساختاری بدان دست یافت. زبان و گفتمان به واسطه‌ی نویسنده سخن می‌گوید، نه آنکه نویسنده به واسطه‌ی زبان سخن بگوید. سوم، هیچ فراورده‌ی فرهنگی و هنری پدیده یکپارچه و منسجمی نیست، بلکه پر از تعارض است؛ در نتیجه از دسترس آگاهی و ذهنیت نویسنده‌اش می‌گریزد؛ بنابراین هیچ ایدئولوژی نمی‌تواند بر متن، وحدت و انسجام تحمیل کند؛ ایدئولوژی‌ها نمی‌توانند فرآورده‌های فرهنگی تولید کنند و در عین حال مطمئن باشند که آن فرآورده‌ها دربست در خدمت آنها خواهد بود. برعکس ممکن است فرآورده‌های فرهنگی و هنری تعارضات درونی ایدئولوژی را نیز بر ملا سازند. چهارم، فرآورده‌های فرهنگی و هنری پدیده‌های ثابت و تغییرناپذیر نیستند، بلکه هر زمان در تعبیرهای دیگر بازسازی می‌شوند.

در همین رویکرد، می‌توان به جهت‌گیری پسااستعماری به فرهنگ اشاره کرد. این رویکرد نظری، با پذیرش آگاهانه یا ناآگاهانه رابطه و نسبت بین دانش و قدرت نشان دادند که مطالعات تطبیقی غربی درباره‌ی بقیه فرهنگ‌ها و شکل بازنمایی آنها در خدمت منافع استعماری اروپا و به نوعی همدست امپریالیسم بوده است. بدین‌ترتیب، مسئله‌ی فرهنگ از حصار اروپایی‌اش بیرون می‌آید و به موضوع و محور مطالعات انتقادی و هدفمند ضدهژمونی غرب بدل می‌شود. مطالعات پسااستعماری به شکلی خاص برای تشکیل هویت‌های فرهنگی در کشورهای درحال توسعه در مقابل فرهنگ مسلط غرب پیشنهادهایی دارد (یانگ). این گفتمان فراملی، ادبیات فرهنگی گسترده‌ای به ویژه در جهت احیای فرهنگ پیشااستعماری در مقابل فرهنگ استعماری به وجود آورده است.

بحث

تحلیل‌های وطنی درباب فرهنگ و نیز پراکتیس فرهنگی، به اشکال مختلف، به این رویکردها تعلق دارند. در مواردی، چشم‌اندازهای فردی و گروهی، با یکی از رویکردهای سه‌گانه همخوان است و در مواردی ترکیبی از این رویکردها در آنها دیده می‌شود. می‌توان گفت که گرایش اصلی در چشم‌اندازهای فرهنگی جامعه‌ی ما، به رویکرد نخست و تا حدی به رویکرد سوم است. درباب گرایش نخست، در بیشتر موارد جهت‌گیری‌ها به فرهنگ تقلیل‌گرایانه از کار درآمده و فرهنگ را به عناصر محدودی از ملیت یا مذهب فروکاسته است. در این رویکرد اصولاً عناصر جهان مدرن (از جمله هنرها و …) فرهنگ تلقی نمی‌شوند. این تبعیض در توجه به عناصر فرهنگی، در مواردی سبب ایجاد فاصله بین بخش‌های جامعه (نهادها و سازمان‌ها) و گروه‌های اجتماعی شده است. چنانچه در هر جا که گفتمان رسمی غالب است، میل به عناصر فرهنگی دیرینه‌تر (ملی یا دینی) بیشتر و در هر جا که گفتمان رسمی کمرنگ‌تر است، غلبه با عناصر مدرن است. این تمایلات متناقض در بیشتر موارد یا وضعیتی کمیک برای تصویر فرهنگ ایجاد می‌کند یا آن را به «شیر بی‌یال و اشکم» بدل می‌سازد. راه برون رفت این دوگانگی، به نظر می‌رسید در رویکرد سوم (بازاندیشانه) یافت شود. در این چشم‌انداز وجود تناقض‌ها پذیرفتنی است و نگرانی از این بابت را کم می‌کند، اما نکته‌ی مهم آنست که  در گرایش به رویکرد سوم، بسیاری از دلالت‌های بازاندیشانه‌ی آن نادیده گرفته می‌شود و به عبارتی دیگر، نوع تعامل با این رویکرد بیشتر ابزاری است تا تعاملی بر مبنای درک درست از آن و رفتار صادقانه با یک اندیشه؛ درنتیجه مشکلات نظری و عملی موجود در گرایش اول به شکل دیگری خود را نشان داده است.

درباب گرایش به رویکرد مدرنیستی، در کل باید گفتمان رسمی فرهنگی اصولاً گرایش چندانی به این رویکرد ندارد. به همین دلیل با پریدن از روی این رویکرد، از سنت به پست‌مدرن رسیده است.  به نظر می‌رسد که این رویکرد بیشتر در حوزه‌های به اصطلاح روشنفکری و هنری و ادبی غالب بوده است. با این وصف، حوزه‌ی نفوذ این گفتمان، با وجود ادعاها و سروصداها، محدود بوده و به فرهنگ عمومی بدل نشده است. همچنین، در بیشتر موارد، این گرایش به دلیل درک سطحی از «خرد مدرن»، یا به ازخودبیگانگی (در قالب اشکال گوناگون میل به جهان غرب)  انجامیده یا اصولاً به دلیل دریافت حداقلی و گاه کژفهمی، نمی‌توان آن را مدرن دانست، بلکه بیشتر به تقلیدی شبه‌مدرن و یا حداکثر درکی عینی و تک‌خطی و به دور از دیالکتیک موجود در عقلانیت و فرهنگ مدرن مانسته است.