رامکننده زمان و قلم
روز غمگینى داشتم. تا چشم باز کردم از صفحه فضای مجازی، خبر کوچ استاد هندسی را شنیدم و چشمانم بىاختیار خیس شد. سایه این گرفتگى تمام لحظهها، با من بود، این تصور که ستون او در صفحه اول در روزنامه نقدحال دیگرخالى خواهد ماند، اینکه چه خواهد شد؟ البته مرگ پایان زندگی نیست، آغاز حیاتی نو در تاریخ است.
روز به شب رسید، به تصاویری از یک فیلم مستند نگاه میکنم که حدود سه سال پیش همراه با دوست روزنامهنگار عزیزم، استاد حسین شیریان و دوتن ازدوستان جوانم، در منزل استاد هندسی و از ایشان، ضبط کردهبودیم. افسوس میخوردم که این فیلم، درگذر زمان نیمهکاره باقی ماند. حس غریبى است. انگار خاطراتش از دل شب، از فضای خانۀ استاد در شب، از آسمان خانهاش، از دیوار اتاقهای خانهاش، از عکسها و نقاشیهای قاب گرفته او، از گوشه حیاط خانهاش که دو فرشته بالدار طاقبستان را آنجا طراحی کردهبود؛ در دل شب سرد زمستانی، با من سخن میگوید. نمیدانم چرا، در این روزها، باز اشکهایمان بهسوى گونهها میدوند.
شب عجیبى است، برشى از زندگى. رازِ بودن یا نبودن، سرشار از زندگى است. در دل تاریکى شب، بعد از شنیدن رنجها و دیدن چهره پرامید استاد هندسی در صفحه مانیتور، یادم آمد من دیگر استاد هندسی را نخواهم دید. اولین دیدارم در آن خانه مملو از عکس و نقاشیهایش بود. قوی و باشکوه زیست، نوشت، خواند، سیگار کشید و جهان را محک زد و چه چیزی از این باشکوهتر. سفر کرد، قلم حیرتانگیزش را به رخ کشید و تجربه زیستهاش را روایت کرد. حالا او خواب طولانی و ابدیاش را ادامه خواهد داد. حسرت من واکنشی است عاطفی از فقدانِ او. مرگِ استاد هندسی نشانهای است برای من از زندگی پُر و جانانه او. رامکننده زمان و قلم. مردی که به معنای واقعی کلمه سیر نمیشد از خواندن و نوشتن، تماشاکردن و زندهبودن. مرحله جدید برای استاد هندسی آغاز شده و من در اعماقِ قلبام شادم که در زمانه بودنِ او کمی بودم، کنارش بودم و فانوس جادویی زماناش را بلعیدم و هیچ بد نمیدانم که عکسهای یادگاری با او منتشر شود و اصلاً همه در شکوهاش بنویسند که این مرگِ باشکوه سوای بسیاری مرگهاست. استاد هندسی، من آدم مهمی نیستم ولی تمام قد به احترامتان میایستم.