مقالات و یادداشت‌ها
کد خبر : 4717
یکشنبه - ۷ شهریور ۱۴۰۰ - ۱۷:۳۴

رقیبی به مثابه قدرت محض

 

واقعیت‌هایی هستند که با نادیده گرفتنشان از بین نمی‌روند. زمانی هر «فرد» با «فرد» یا «افراد» دیگر در رقابت بود. یا رقابت سالم و درست پیش می‌رفت و آن‌ها را به نقاط پرتاب و اوج می‌رساند و یا خروجی آن ناکامی و شکست بود. اما حداقل می‌شد آغاز و پایانی برای رقابت در نظر گرفت، برای آن روش‌هایی تعریف کرد و در نهایت احساس خود را به صورت فیزیکی یا زبانی بر سر رقیب خود خالی کرد. در پی آن، روزهایی آمدند که مانیفست‌ها مد شدند و ما فکر کردیم دیگر رقابت معنایی ندارد. حداقل در دیالوگ ادعای این را داشتیم که هرکس باید مسیر خود را برود، بدون اینکه کاری به کار بقیه داشته باشد. اما چه کسی می‌تواند بگوید چه بر سرمان آمد؟ جز این که حالا با چیزهایی رقابت می‌کنیم که قابل‌لمس نیستند و نمی‌توانیم موجودیت و هویت آن‌ها را به طور شفاف و روشن، تعریف و تحلیل کنیم؟ رقابت‌هایی که نه می‌دانیم چه زمانی آغاز شده‌اند و نه چشم‌اندازی برای پایان آن‌ها داریم.

یکی از این نوع رقیب‌ها، «کلمات» هستند. شاید بهتر است بگویم مهم‌ترین آن‌ها یک «کلمه» است، یک «واژه». واژه‌ای که سال‌هاست نتوانسته‌ام در این نبرد نابرابر، او را به گوشه رینگ بکشانم و دخلش را بیاورم. این رقیب، قلمروی خودش را تا جایی گسترانده که ترس از آن، در تک‌تک سلول‌هایم نهادینه شده‌است. واژه‌ای که در تمام این سال‌ها خود را به مثابه قدرتی محض، عرضه کرده و رقیب بلامنازع بوده‌است. واژه «زبل‌بودن».

زبل‌بودن همیشه برایم آنقدر دست‌نیافتنی بوده که توانایی چشم‌دوختن به چشم‌هایش و پرداخت به آن، فقط در این قالب می‌توانست بگنجد. آن زمان که در وضعیت نامناسب مالی، تقاضای نوشتن مقاله برای کسی را رد کردم؛ به چشمانم زل زد و گفت: «اگه زبل بودی، این مانیفست‌های کهنه و وفادارانه به علم رو کنار میذاشتی و دقت می‌کردی در این موقعیت چی به نفعته». وقتی دوستم از همکلاسی‌اش که با گرفتن پول و امتحان آنلاین به جای دیگران، یک پراید صفر خریده بود صحبت می‌کرد؛ گفت: «خیلی زبل و تیزه. کی تو همچین بحران اقتصادی می‌تونه اینجوری پول دربیاره». بماند که شانس آوردم آن موقع هنوز قیمت پراید نجومی نشده بود وگرنه با تأکید بیشتر و احتمالا تن صدای بالاتری من را مورد خطاب قرار می‌داد. وقتی از زندگی‌ام می‌زدم تا کارم کیفیت بالاتری داشته باشد، وقتی بهانه‌های همراه با اشک دانشجویان برای درخواست نمره را باور می‌کردم، وقتی با هر نقدی خود را به بهترشدن متعهد می‌کردم، وقتی موقعیت‌هایی که ماه‌ها برای آن تلاش کرده بودم را با بهانه از من می‌گرفتند، وقتی … در همه این لحظات زبل‌بودن در چشم‌هایم نگاه می‌کرد، به من می‌خندید، پرچم پیروزی‌اش را تکان می‌داد و هورا می‌کشید.

زبل‌بودن در جامعه دانشگاهی ما پرسه می‌زد و از حرم نفس‌هایش، کارمندی نمونه می‌شد که سر دانشجویان تحصیلات تکمیلی داد می‌زد، استادی ارتقا پیدا می‌کرد که ترجمه و حل‌تمرین دانشجویان را به نام خود چاپ می‌کرد، دانشجویی حق‌تدریس می‌گرفت که پست استادش بر سواد ناچیزش می‌چربید و … . باز هم بماند که جامعه ما جامعه دانشگاهی بود و آن بیرون، «زبل پلاس بودن» و ورژن‌های باکیفیت‌تری از آن حکمرانی می‌کرد. به نظر می‌رسد باید آرزوی این را داشته باشیم که زبل‌بودن را بیاموزیم و به جامعه تسری دهیم تا همه زبل شوند. کم‌ترین نتیجه آن احساس خوشحالی، موفقیت و بزرگی است، چیزهایی که در جامعه ما کمیابند و به شدت به آن‌ها نیاز داریم. جامعه‌ای شاد و موفق که در آن هر «فرد» با «فرد» یا «افراد» دیگر کاری ندارد و سرش به کار خود گرم است؛ بدون‌شک جامعه‌ای آرمانی و ایده‌ال است. اما مسئله اینجاست؛ با اینهمه زبل، چرا ما واقعا شاد نیستیم؟

همه فرمول‌ها و معادلات درست‌اند، اما چرا به حل مسئله منجر نمی‌شوند؟ شاید به خیال ضعیف‌تر کردن فرضیات برای اثبات ساده‌تر قضیه وجودیمان؛ فرضی را حذف کرده‌ایم که اساسی‌ترین بوده و با وجود درست بودن تمام فرضیات دیگر، عدم وجود آن یک فرض ما را به هیچ اثباتی نمی‌رساند. اما آن فرض چیست؟ چه چیزی به غیاب رفته که تنها رویت‌پذیر‌کردن آن، ما را به حل مسئه می‌رساند؟ نمی‌دانم می‌توان پای «امراخلاقی» و فک‌و‌فامیل آن را بدون مقدمه‌چینی به این موضوع باز کرد و آن را در جایگاه فرض حذف‌شده گذاشت یا نه، اما بدون‌شک یکی از گزینه‌های ما برای پر‌کردن جای خالی است. مگر نه اینکه انسان اخلاق‌مدار، اخلاق را بر موفقیت ترجیح می‌دهد و موفقیت بر خلاف اخلاق، همیشه شادی پایدار را با خود به همراه نمی‌آورد؟ هرچند ممکن است پرسیده شود که چه کسی گفته جامعه دانشگاهیان باید اخلاق‌مدار باشند و کسی دیگر بگوید تازه چه برسد به جامعه بیرون از دانشگاه!

به نظر می‌رسد سوالی که از ابتدا تا انتهای تمام مسیرهایمان باید از خود بپرسیم این است؛ زمان مرور دستاوردهایمان، آیا با نازک‌کردن پشت چشم‌هایمان، خنده‌ای سر می‌دهیم و بر زبل‌بودن خود می‌بالیم؟ یا بعد از کمی فکر‌کردن به مسیر آمده؛ شوق چشم‌هایمان ترجمه‌کننده شادی واقعی است؟