آموزش عالی و مرگ معنا
کمتر کسی هست که در ایران امروز با جهان دانشگاه در ارتباط باشد و بر بیگانگی دانشگاه با جامعه مهر تأیید نگذارد. هر چقدر هم که بخواهیم انکار کنیم، علائم زیادی دال بر این وجود دارد که دانشگاه در حال تبدیل به نهادی درخود و برای خود است که از دردهای مردم غافل است. شما هم مثل من امتحان کنید؛ با چند استاد دانشگاه تماس بگیرید و از آنها بخواهید درباره یکی از اتفاقاتی که در محل زندگیشان رخ داده، اظهار نظر کنند؛ «من اطلاع چندانی ندارم» یکی از بیشترین جوابهایی است که میشنوید.
وزارت علوم نیز در تلاش است که به هر نحو، به صورتی بخشنامهمحور، دانشگاهیان را به میدان آورد. شنیدهشدن زمزمههایی در باب «نسل سوم دانشگاه» و «مسئولیت اجتماعی دانشگاه» نیز در همین راستاست اما، هم من و هم شما خوب میدانیم که این کارها، راه به جایی نمیبرد مگر اینکه مقالهنویسان دانشگاهی، محل جدیدی را پیدا کنند که به آن وسیله امتیاز بگیرند. برای چنین وضعیتی میتوان عوامل زیادی را بر شمرد و من میگویم؛ «مرگ معنا» و در این زمینه، نکاتی را لازمبهذکر و قابلتوجه میدانم:
۱- سیستم آموزشوپروش و آموزشعالی ما کاملاً نمرهمحور است. با ورود به تحصیلات تکمیلی این سیستم مقالهمحور میشود. من و شما خوب میدانیم که اولویت با مقالاتی است که کوچکترین دردسری نداشته باشند. این نگاه، محصول فرآیندی است که در آن، پیشرفت نموداری است که باید روی آن حرکت کرد. نموداری صعودی که از پیش، همه چیز آن مشخص است: کنکور بده، نمره بگیر، کارشناسی ارشد قبول شو، مقاله بنویس، دکتری بگیر، دوباره مقاله بنویس، هیئتعلمی شو و حالا امتیاز جمع کن. استادیار شو، دانشیار و در نهایت استاد تمام.
استاد تمام. و تمام. همین. زندگی در همین مسیر خلاصه میشود. مهم نیست چقدر از طبیعت لذت بردهای، خانوادهات را چقدر دوست داشتهای، چقدر برای جامعهات مفید بودهای و چقدر زندگیات معنا داشته… مهم طی کردن این مسیر است، زندگی حول مرکز ثقلی تعریف میشود که چهبسا وقتی به پایان آن رسیدیم، نا امیدی و پوچی در انتظارمان باشد. در این مسیر دستیابی به هدف، با رنجِ رسیدن و اضطراب همراه است چون معنا غایب است. ضمن آنکه ملازم رقابتی دائمی است که در آن، عده کمی پیروز و مابقی سرخورده میشوند. اخلاق نیز حول محور این مسیر تعریف میشود. من با استادی همکلام شدهام به من توصیه میکرد: «جواب سلام دانشجو را نده مگر اینکه به دردت بخورد»
۲- همه ما نمونههای زیادی از دانشجویان را دیدهایم که آشفتگی، اضطراب و سراسیمگی از سر و رویشان میبارد. این حالت محصول همان ایده پیشرفتی است که شرح آن رفت. این ایده پیشرفت «فراغت» را از انسان میگیرد و انسان را درگیر «فایده» میکند. فراغت، حالتی است که من در آن هیچکاری انجام نمیدهم. برتراند راسل در مقالهای تحت عنوان «در ستایش فراغت» علت بسیاری از ناراحتیها و زیانهایی که امروز در آن گرفتاریم را اعتقاد به فضیلت کار میداند. در یونان باستان که خواستگاه فلسفه بوده؛ بیکاری بهعنوان یک فضیلت مطرح و حتی نشانه شهروندی بوده است. کسی که فراغت دارد، فرصت فکرکردن و جستجوی معنا دارد.
امروزه کسب دانش به «کار» تبدیل شده نه فعالیتی که در آن معنا زاده شود. «هانا آرنت» میان سه نوع فعالیت تفاوت میگذارد:
– تقلا: با هدف تأمین معاش و برآورده کردن نیازهای ضرروی صورت میگیرد.
– کار: خصلتی ابزاری دارد و مربوط به جهانی است که در آن فایده، با معنا اشتباه گرفته شده است. در جهان کار، افراد از هم جدا افتادهاند.
– عمل: عالیترین فعالیت انسانی است، مستلزم همکاری با دیگران و ورود به حوزه سیاست به مفهوم خیر عموم، است.
من گمان میکنم دانشگاه اگر غرق در مرحله تقلا نباشد، لااقل در مرحله کار مانده است. شواهد زیادی هم هست که شاید در این مقال ذکر همه آنها ممکن نباشد اما از مجموعه مشاهداتم استناد میکنم به تلاش اساتید برای دوری گزیدن از سیاست و تمرکز بر کسب امتیازات مربوط به ارتقاء جایگاه، که با هدف کسب سود و فایده شخصی صورت میگیرد.
۳- دانشگاه گرفتار تعلقات خود شده است. تعلقاتی مثل عناوین، مقاله، حقالتدریس، گرنت و… . «گابریل مارسل» معتقد است درحالیکه در جهان مدرن، تمام شئون زندگی به سمت «داشتن» میل میکند، از «بودن» غافل شدهایم. ما در علمجویی نیز به دنبال داشتن هستیم و با داراییها و تعلقات علمیمان شناخته میشویم. در این شرایط ما اصالت را وا میگذاریم و حاصل آن با دوری از طبیعت انسانی، «از خودبیگانگی» است.
بسیاری از اساتید دانشگاه در معرفی خود میگویند: «دکتر فلانی هستم». به همین راحتی بودن این فرد با پیشفرض دکتر تعریف میشود. یکی از مهمترین داراییهای دانشگاهی بعد از عناوین، تعداد مقاله است. این همانجایی است که من از طبیعت خودم دور شده و با عدد شناخته میشوم. شاید در ابتدا این ما باشیم که مقالات و عناوین علمی را به تملک خود در میآوریم اما از یک جایی بهبعد، آنها هستند که ما را به تملک در آورندهاند.
و اما در بودن، مبنا، ستایش و محبت است. این ستایش و محبت در مشارکت اصیل با دیگران معنا مییابد. مشارکت به هر شکل آن از جمله، فعالیتهای سیاسی،اجتماعی، فرهنگی و یا حتی ارتباط نزدیک و محبتآمیز با دانشجویان و همکاران، غایب اصلی دانشگاه است. دانش اهالی معنا، مَرکب آنهاست که با آن به سمت حقیقت میروند و دانش منفعتاندیشان، باری بر دوش آنهاست. چنانکه حضرت مولانا در این باب آورده است:
علمهای اهل دل حمالشان / علمهای اهل تن احمالشان
علم چون بر دل زند یاری شود / علم چون بر تن زند باری شود
هین مکش بهر هوا آن بار علم / تا ببینی در درون انبار علم
۴- تمام حرف من این است که زندگی و معنا، جهان مغفول دانشگاهیان است. این شکل از دانش که فقط پوستهای که از بینش تهی است، دارد بلای جان دانشگاهی میشود که قرار است آیندهسازان را تربیت کند. اساتید آینده نیز از دل همین دانشجویان بیرون میآیند. زوال معنا شبیه به بهمنی شده که مدام در حال وسعت یافتن است و شاید روزی هیچ چیز جلودارش نباشد.
چه بسیار کسانی که علمشان اندک است، مدرک دکترا ندارند، جزو رتبههای برتر کنکور و جزو دانشمندان برتر جهان نیستند اما چنان علمشان در جانشان، نشسته است که تفکر انتقادی و آرامش بودایی را با هم دارند. ما در درون دیوارهای دانشگاه فراموش کردهایم میشود از دیدن گل سرخ، نوشیدن یک لیوان چای، پیشسلامشدن در برابر یک دانشجو و… لذت برد.
چاره این همه پریشانی و آشفتگی آن است که عشق را به کارمان اضافه کنیم. میشود کمی دیسیپلینهای مدرن را شکست و مفاهیم معنابخش را جایگزین آن کرد تا زندگی و مرگ برای خودمان و دیگران راحتتر شود