دانشگاه » مقالات و یادداشت‌ها
کد خبر : 3644
چهارشنبه - ۶ اسفند ۱۳۹۹ - ۰۸:۵۰

روایت من از ۱۵ سال زندگی خوابگاهی

فاصله محل زندگی من با محل کار تو کمتر از پنج دقیقه است. تو هر روز که از خواب برمی‌‌‌‌‌‌خیزی چهره عزیزانت را از نزدیک می‌‌‌‌‌‌بینی، دوش سر صبحت را می‌‌‌‌‌‌گیری، موها را سشوار می‌‌‌‌‌‌کنی و صبحانه خورده سوار ماشینت می‌‌‌‌‌‌شوی. در راه مردم شهر را می‌‌‌‌‌‌بینی که زندگی آغاز کرده‌‌‌‌‌‌اند، می‌‌‌‌‌‌دانم رادیو روشن است و هر از گاه سری به نشانه تاسف برای فلان مسئول بی درک مملکت تکان می‌‌‌‌‌‌دهی. تلفن همراهت برای اولین تماس کاری به صدا درمی‌‌‌‌‌‌آید و تو اطمینان می‌‌‌‌‌‌دهی تا چند دقیقه دیگر به محل کارت رسیده ای، محل کارت، جایی خیلی نزدیک به محل زندگی من.

من امروز که از خواب بیدار شدم، کورمال کورمال خودم را به در اتاق رساندم و تمام سعی‌ام را کردم در را بی‌صدا باز کنم تا دوستانم را از خواب بیدار نکنم. بیچاره ها مگر جز خواب چه تفریح بهتری دارند؟ آن‌هم خواب دم صبح. باید خیلی بی‌‌‌‌‌‌رحم باشم که بر روی نوک پاهایم راه نروم یا در تاریکی صبحانه نخورم یا حتی کیسه پلاستیکی نان را باز کنم. آخر میدانی؟ اینجا خوابگاه است.

صبحانه نخورده برای انجام کاری به محل کار تو آمدم، فقط پنج دقیقه آن‌طرف‌تر محل زندگی من. فرقی نمی‌‌‌‌‌‌کند تو استاد باشی یا کارمند آموزش، حراست یا اداره رفاه. وقتی با من تندی کردی که چرا مقاله‌‌‌‌‌‌ام را سر وقت حاضر نکرده‌‌‌‌‌‌ام یا فلان نامه اداری که در کشوی میزت گم شده بود و مرا مقصر آن دانستی و ده‌‌‌‌‌‌ها بار از این مسئول به آن مسئول واگذارم کردی و وقتی جفتمان خسته و کلافه شدیم، تو سوار ماشینت شدی و به پناه امن خانه ات رفتی، من اما برای گریستن فقط پنج دقیقه زمان داشتم تا دوباره به محل زندگی ام بازگردم. محل زندگی ام، جایی داخل فضای بسته دانشگاه با قوانین خاص خودش که تو یا همکارانت برای زندگی من و دوستانم وضع کرده اید. دلم برای دیدن آدمهای خارج این مجموعه تنگ شده است، همانهایی که تو هر روز با انواع مختلفشان سروکار داری. همین آدمهای معمولی توی خیابانها و تاکسی ها. دیدنشان حالم را خوب می‌‌‌‌‌‌کند. پدری که کیسه های پر از میوه را به خانه می‌‌‌‌‌‌برد، دو دوستی که در حال پیاده شدن از تاکسی وقایع امروزشان را با آب و تاب برای یکدیگر تعریف می‌‌‌‌‌‌کنند، پیرمردی که دستانش را گره کرده بر پشت، بی هدف مسافت کوتاهی را به سختی طی می‌‌‌‌‌‌کند. یا حتی زنی که دست دخترکش را گرفته و دنبال خود می‌‌‌‌‌‌کشاند و به او می‌‌‌‌‌‌گوید: “تو کی می‌‌‌‌‌‌خوای آدم بشی؟” دخترک همچنان اشک می‌‌‌‌‌‌ریزد و من در ذهن خودم فکر می‌‌‌‌‌‌کنم چرا مردم تصور می‌‌‌‌‌‌کنند همگی باید در امر تولید مثل نقش بازی کنند، و برای دقایقی این چنین افکارم از مسائل و آدم‌‌‌‌‌‌های مربوط به آن فضای بسته قیچی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌می‌‌‌‌‌‌شود. من به فضای بیرون از مجموعه دانشگاه نیاز دارم. به همه آن آدمهای غیر دانشگاهی توی خیابان‌‌‌‌‌‌ها و کوچه‌‌‌‌‌‌ها. فکری به سرم میزند. چرا فقط پنج دقیقه پیاده روی؟ از این مجموعه خارج شو و دلتنگی‌‌‌‌‌‌هایت را در خیابان‌‌‌‌‌‌ها قدم بزن. اصلا بیخیال دنیا. اما اگر تا غروب برنگردم چه؟ خب برنگردی، تو بزرگ شده‌‌‌‌‌‌ای، آنقدر که خودت مسئول محافظت از خودت هستی. اما اگر دم غروب بیرون باشم دچار تشویش می‌‌‌‌‌‌شوم و نمی‌‌‌‌‌‌توانم از احساس بزرگ بودن و عاقل بودنم لذت ببرم. من باید تا پیش از یک ربع پس از اذان مغرب اعلام کنم که در محل زندگی ام هستم. مگر یادت رفته بارها در راه خرید کتاب درسی ترس “تاخیر” و سوال و جواب‌‌‌‌‌‌های نگهبان‌‌‌‌‌‌ها و مسئولین به جانت می‌‌‌‌‌‌افتاد و کتاب نخریده برمی‌‌‌‌‌‌گشتی؟ ولی آن زمان تو دانشجوی لیسانس بودی، حالا مثلا دکتری میخوانی. اما من عادت کرده ام دم غروب روی تختم باشم.

به اتاقم برمی‌‌‌‌‌‌گردم، سهم من از این دنیا یک فضای دو در یک است، یک تخت چسبیده به دیوار، چند جعبه کتاب در زیر آن و یک قفسه پر از خنزر پنزرهای به درد نخور خوابگاهی بر رویش. اگر پرده تختم را بکشم آیا در این جهان کسی مرا می‌‌‌‌‌‌شناسد؟ من واقعا وجود دارم یا فکر می‌‌‌‌‌‌کنم که هستم؟ چه تفاوتی میان من و مرده‌‌‌‌‌‌ها وجود دارد؟ مرده‌‌‌‌‌‌ها با زنده‌‌‌‌‌‌ها ارتباطی ندارند، درست مثل من وقتی بر روی تختم خودم را زیر پتو مچاله کرده ام و به تمام سال‌‌‌‌‌‌های جوانی ام فکر می‌‌‌‌‌‌کنم. قرار نبود این سبک از زندگی اینهمه ادامه پیدا کند. قرار بود فقط چهار سال باشد. بعد از آن برگردیم سر خانه زندگیمان، شغل دلخواهمان را پیدا کنیم، ازدواج کنیم، پدر و مادر شویم، …. قرار بود زندگی را زندگی کنیم. اصلا ما برای همین آمدیم دانشگاه که برای خودمان کسی شویم، آینده‌‌‌‌‌‌مان را بسازیم و زندگی با کیفیت‌‌‌‌‌‌تری داشته باشیم. اینها را بارها و بارها از کلاس اول دبستان به ما گفته بودند که اگر درس بخوانیم خوشبختی چهره طلائی رنگش را به ما نشان می‌‌‌‌‌‌دهد. من هنوز صدای معلم هندسه مان را به یاد دارم که می‌‌‌‌‌‌گفت “شما وظیفه‌‌‌‌‌‌ای جز درس خواندن ندارید. اگر این چند ماه، فقط همین چند ماه به خودتان سختی بدهید چند سال آینده در رفاه خواهید بود.” اما نمی‌‌‌‌‌‌گفت دقیقا چند سال آینده. پس چرا این بهار همچنان تا جاودان در راه سر نمی‌‌‌‌‌‌رسد که ما شکوفا شویم؟ مگر ما وظیفه مان را انجام ندادیم؟ پس چرا آن جوری نشد که قرار بود بشود؟ هنوز اثبات تمامی قضایای حساب دیفرانسیل و انتگرال که در دبیرستان خواندم به ذهن دارم، تصویر تابع Arctg 1/x که در دفتر حل تمرینم با عشقی بی نهایت ترسیم کرده بودم با وضوح فول اچ دی به ذهن دارم. اما حالا که بیش از یک دهه از آن روزها می‌‌‌‌‌‌گذرد من در گوشه دنج خوابگاه زندگی می‌‌‌‌‌‌کنم، بدون کمترین امکانات یک زندگی کاملا معمولی. پیچیده ترین وسیله ای که در تمام این سالها در اختیار داشته ام فلاسک چای بوده است. حالا تمام زندگی من در چند جعبه کتاب و یک چمدان لباس و یک کتری و ماهیتابه و چند لیوان و قاشق خلاصه می‌‌‌‌‌‌شود. یاد گرفته ام خوشمزه ترین غذاهای ایرانی را در یک قابلمه کوچک ضرب دیده که درِ آن یک بشقاب ملامین است بپزم. همان بشقاب ملامین سفید و سورمه ای رنگی که از جهیزیه مادرم به جای مانده است. می‌‌‌‌‌‌بینی… ما حتی قد مادرانمان هم جوانی نکردیم. حالا وقتی به خانه دوستم می‌‌‌‌‌‌روم و می بینم ساده‌‌‌‌‌‌ترین غذاها را با انواع ظروف برقی که اسم هیچ کدامشان را نمی‌‌‌‌‌‌دانم می‌‌‌‌‌‌پزد تعجب می‌‌‌‌‌‌کنم. چه زندگی پیچیده‌‌‌‌‌‌ای. این همه وسیله برای پخت همان غذاهایی که من با قابلمه درب و داغان خودم درستشان می‌‌‌‌‌‌کنم. اینها مرا آشفته می‌‌‌‌‌‌کند. امکانات زیاد، صدای تلویزیون و حجم آزادی داخل خانه برایم تعریف شده نیست. من به سکوت و خلوت بر روی همان تخت دو در یک عادت کرده‌‌‌‌‌‌ام، بیش از یک دهه است که تلویزیون ندیده‌‌‌‌‌‌ام و کمترین وابستگی به این صفحه سیاه تخت بزرگ ندارم. عادت کرده‌‌‌‌‌‌ام رخت‌های کثیف را با دست چنگ بزنم و هیچ فکر نکنم زندگی آدمها چقدر ماشینی شده است. راستی مادرم وقتی همسن من بود رخت‌‌‌‌‌‌ها را داخل لگن با دست می-شست یا ماشین لباسشوئی در اختیار داشت؟

حالا که سخت مشغول نگارش پایان‌‌‌‌‌‌نامه ام هستم، ترس جدیدی به جانم افتاده، ترس فارغ التحصیلی و دانشجو نبودن. درست است… من فوبیای زندگی خارج از این مجموعه را دارم. قوانین اینجا را آنقدر خوب یاد گرفته ام که می‌‌‌‌‌‌توانم برای همیشه بر روی همین تخت، کنار همین دیوار و با همین دوستان زندگی کنم. در من همان اتفاقی افتاده است که در درون آن پیرمرد فیلم رستگاری در شاوشنگ-که اسمش را به یاد ندارم- همان کاراکتری که بعد از دو دهه زندگی در زندان، دنیای بیرون از زندان را نمی‌‌‌‌‌‌شناخت و ناامیدانه از تلاش برای کشف قواعد جدید دنیای جدید دست کشید.