من و کرونا
۱. قبل از هر چیز باید اعتراف کنم مبتلاشدن بنده به ویروس کرونا، ناشی از کمتوجهی یا غفلت از هشدارها و توصیههای متولیان جانبرکف حوزه پزشکی و سلامت بود، به عبارت دیگر از همان روزهای اول که ناقوس ورود شوم این ویروس به کشورمان نواخته شد از آسمان و زمین توصیه نمودند و حتی دستور مؤکد دادند که از شرکت در تجمعاتی نظیر مراسم عروسی و فاتحهخوانی پرهیز کنیم و لذا در حالیکه اینجانب در کسوت معلمی، با هزار و یک دلیل عقلانی، شرکت در کلاس درسم را تحریم کردهام متأسفانه توان گفتن نه به خود و جامعه را در تعطیلی موقت چنین مراسمی نداشتم، مراسمی که جز به گسترش و تداوم مصیبت و غم کمک نمیکند!
بدون تعارف خیلی نگرانم مشمول این مذمت الهی قرار بگیرم که «گوش دارند ولی حرفشنو نیستند» (لَهُمْ آذَانٌ لا یَسْمَعُونَ بهَا) لذا با نگارش این چند سطر مایلم با نیت پیشگیرانه، خطرات و عواقب این سرپیچی یا بیتوجهی و غفلتم را در ذهن خود و جامعه زنده نگه دارم که صرف نظر از جان خودم که ظاهراً قابلی نداشت، همسر و پسر و عروسم چه گناهی داشتند که آنها را نیز مبتلا و در معرض خطر قرار دادم. پسر و عروسم تنها دو ماه از عروسیشان میگذشت و اکنون تحت لوای مرگ محتمل، همۀ آرزوهای قشنگ خود را بر باد رفته میدیدند. براستی اگر چنین میشد و حتی همه عالم و آدم مرا میبخشیدند آیا خودم میتوانستم خودم را ببخشم! البته هرگز چنین بخششی در کار نبود و قطعأ تا لحظه مرگم، مونس یک مجرم در درون خویش بودم! به هر حال، لطف مستمر خدای مهربان شامل حالمان شد و به خیر گذشت و البته اندکی به خود امیدوارم که حلقههای این غفلت را با تکرار کارهای ناصواب دیگر تکمیل نکرده و در این زمینه دستکم دو سه اقدام درست و بجا داشتم؛ ازجمله در همان روز نخست دریافت نشانههای آلودگی به ویروس، از رفتن به یک مهمانی از قبل مقرر و با میزبانانی قابل احترام پرهیز نمودم و نیز به وجهی هشدارآمیز، اقوام و همکارانم را از اوضاع خود و علت آلودگی که شرکت در مراسم فاتحهخوانی بود مطلع کردم و اینکه درکل، توصیههای متولیان سلامت جامعه را در چنین تکالیفی نظیر نماز، واجب تلقی نموده و تبلیغ کردهام.
۲. قصه میزبانیام از کرونا به نکته بالا ختم نمیشود و دستکم دو اثر ماندگارتر را برای بنده به همراه داشت؛ در مورد اول آن، دو روز قبل از ابتلای به این ویروس، از محل کار که به خانه برگشتم حاج خانم و داخل هال و پذیرایی را سراسیمه و بهم ریخته دیدم، خیلی زود فهمیدم علت آن مشاهده یک موش بوده که در تعقیب و کنترل آن، اولاً درِ اتاقها را بسته و ثانیاً زیر درها را با کهنه، درزگیری نموده بودند و اکنون درست پس از دو روز، این بار مرا بهعنوان یک ویروسزده، در درون یکی از همان اتاقها، کنترل مینمودند و درِ آن را دقیقاً با همان کهنه چند روز پیش، درزگیری کرده بودند. لذا خیلی سریع، موجودیت خود را با آقای گرگور زامزا در مسخ کافکا، قابل مقایسه دانستم که پس از یک خواب پریشان به یک سوسک تبدیل و تغییر شکل داده بود؛ گذاشتن و رهاکردن غذا در پشت درِ اتاقم و شنیدن خبر دفن غریبانه کرونازدهها، به تشابه این دو گونه مسخ مدد میرساند. همیشه گذاشتن شیر، در پشت درِ اتاق گرگور مسخشده و مرگ و جسد وی که با جارو به درون یک خاکانداز انداخته شده و از پنجره ساختمان چند طبقه به بیرون پرت شده بود آزارم میداد. آه که تابخوردن آهسته آن اندام نحیف رنجور در حد فاصل پنجره تا نقش بستن آن در کف خیابان، چه دردناک بود و اینک در مسخ جدید، در برابر این پرسش قرار گرفتم که بین من و آن موش چه فرقیست؟! دو روز قبل، همه درزهای ورود به اتاق را میبستند که موش از هال و پذیرایی به آن نفوذ نکند و اینک همۀ درزها را با همان کهنه کیپ میکنند که حتی نَفَس من از اتاق به درون هال و پذیرایی سرایت نکند! آیا الفاظ دهانپُرکن استاد و دکتر و غیره تا این حد یاوه و هیچ و پوچ بودند؟ حتی فراتر از آن آیا عبثآلود، خود را اشرف و افضل نخوانده بودیم؟ اگر افضل و اشرف بودیم و هستیم پس توجیه مسخ این مردی که موش شده بود چیست. آیا این وضعیت، روایتی از صحت و اصالت پوچی انسان نبوده و نیست: درهای بسته، درزهای گرفته، اولاد رمیده، اقوام تکیده، چشایی عاطل، بویایی باطل، تب تموزی، لرز زمهریری، مرگ بیتشییع و دهها تهدید و تحدید در انسانبودن که از ذهنم عبور میکرد و البته رؤیت همه این تصاویر ترسناک، در مقیاس زمانی، واقعاً یک «آن» بود و گذشت زیرا آن دستان امیدورای که حداقل چهل سال به فراسوها ستون میشدند و آن چشمانی که روزانه از نور مجلد انرژی میگرفتند گوهر و بارقههایی را به چنگ آورده و در درونم پنهان و ذخیره نموده بودند که اینک به وجهی شگفتانگیز چنان پرتوافشانی میکردند که نه در و نه دیوار، نه شهر و نه حصار را یارای دربند کشیدنم نبود. لذا در طول قریب یک ماه قرنطینه، جز فراخی تا دوردستها ندیدم؛ نه وحشت تنهایی به سراغم آمد، نه میل به ماندن تحریکم مینمود، حقیقتاً مسألهام نه مردن بود و نه زیستن. لذا همچنانکه ولو یک بار هم به زندهماندن دعا نکردم مرگ را نیز نطلبیدم یعنی مرزی میان حیات و ممات ندیدم که یکی را بر دیگری ترجیح دهم که هر دو عرصه حضور یک وجود مهربان بودند و به گمانم اگر این قرنطینه سالها طول میکشید چنین بودم که بودم. در پایان و در توافق با «شاکراً لأنعمه» ذکر نکتهای را ضروری دانسته و البته نمیخواهم کاستیهای نظام سیاسی موجود و برآمده از انقلاب اسلامی ۵۷ را نادیده بگیرم، اما در برابر آرزوی برخی که اگر انقلاب نمیشد این مملکت کمتر از ژاپن و کرە نبود، در این ایام کرونازدگیام بهعینه دیدم که احتمالاً داشتن بهترین ماشینها و عمارتهای تهی از معنای سرمدی، نهتنها نمیتوانست مرا سرخوش درنوردیدن دژهای مادی کند، بلکه هر یک از آنها زنجیری بودند در زجرکشیدن از اسارت در حصار تنگشان.
«الْحَمْدُ لِلََهِ الََذِی هَدَانَا لِهَذَا وَمَا کُنَّا لِنَهْتَدِیَ لَوْلَا أَنْ هَدَانَا اللَّهُ»