دکتر محمد ایرانی
بادها هنوز از سمت غرب میوزند
آخرین روزهای خرداد ۶۴ بود. بهار برای رفتن شتاب داشت و تیر با شتاب تمام میآمد. هوا هنوز دو دل بود و از سرمای سخت زمستان گذشته با خود، سوزی آزارنده به همراه داشت. مشتی ابر سفید پنبهای بر سینه آبی آسمان جا خوش کرده و در هوا پخش بودند. طبیعت داشت رخت عوض میکرد و شهر هم کمکم داشت به روی تابستان آغوش میگشود. قلب تمام پنجرههای شهر در آرزوی هُرم تابستان میتپید. باد ملایمی در شاخ و برگ درختان میپیچید و نجواکنان خبری به گوش آنها میرساند. باد از جانب غرب میوزید و تا شرقی شهر پیش میتاخت؛ امّا در جهت شمال غرب، غوغایی به پابود؛ گردباد عظیمی به دور خود میچرخید و از نردبان آسمان بالا میرفت. گردباد جنون و فتنه هر دم پیشتر میآمد و خانههای بیشتری را درهم میکوفت، از جای میکند و به هوا پرتاب میکرد. در این میان، آدمیان زیادی هم بیخانومان یا قربانی میشدند… .
بیمارستان آرام بود و هرکس مثل همیشه کارهای روزانهاش را که تمام میکرد، سوار اتوبوس سرویس میشد و به خانه میرفت. ما ـ من و همخدمتیهایم ـ خانهای نداشتیم. بیمارستان هم محلّ خدمت و هم خان ما بود. بیمارستان خلوت بود؛ خیلی خلوت و تقریباً سوت و کور؛ نه مریضی و نه حتّی مجروحی. انگار جنگ هنوز پایش به اینجا نرسیده بود! خلوت بیمارستان آزاردهنده بود. همه وقتمان صرف اجرای مقررات پادگانی و وظایف کسالتبار روزمرّه داخل بیمارستان میشد. هر روز مراسم صبحگاه و نظافت شخصی و عمومی، بهداشت محیط و شستوشوی در و دیوار و کف راهروها و ضدّ عفونی کردن زمین و زمان! این تکرار بیهوده، رنجآور بود و کلافهکننده. انتظارم برای رسیدن یک مجروح یا مریض، بسیار بیهوده و طاقتفرسا بود. بیمارستانی با آن همه وسعت، امکانات و کادر درمانی، ماهها بود رنگ مریض ندیده بود و ناله مجروح نشنیده بود! دنبال فرصتی میگشتم تا به این تکرار پر ملال و انتظار کُشنده خاتمه بدهم… .
آفتاب آخر خرداد رنگپریده و نفس بریده پهنای شهر را میپیمود و رخت و پخت سفرش را به دوش میکشید تا از فراز تپهها بگذرد و از ستیغ کوهها بالا بکشد و در بستر شب بیارامد. آفتاب دم غروب که از سینه کوه بالا میرفت مثل سربازی خسته بود که پاهاهای مجروح و تن زخمیاش را به دنبال میکشید که تا در جانپناه سنگر ساعتی بیارامد؛ آفاق غربی، هنگام غروب آفتاب، خطّی از خون شد و رنگ مشهد شهدا به خود گرفت. بامداد روز بعد، خورشید تیرماه، شاداب و تازهنفس سربرآورد و آسمان شهر را در نور گرفت. موقع اجرای مراسم صبحگاهی که رسید، میهمان ناخواندهای به جای فرمانده و مسؤول بیمارستان، جلویمان سبز شد. «رسول دگمهچی»، سرباز ارشد، با صدای خشدار و نکرهاش غرّید:
«سربازا به خط»!
ستوان «طاهری»، پزشک کادر، با چشمان ریز امّا نافذش، تیپ و قیافه همه سربازان را به سرعت وارسی و در حافظهاش بایگانی کرد. سربازها هم که ده پانزده نفری بیشتر نبودند، مثل جوخه شکستخورده، هاج و واج و تار و مار توی هم میلولیدند و ولولهکنان و نقزنان سعی میکردند خودشان پیدا کنند و به خط شوند. رسول دگمهچی زور زد و گلویش را صاف کرد و با صدای رسا و غرّا نعره کشید:
«با شمام، همگی به خط؛ از جلو نظام»!
صفّ جلو مرتّب شد امّا پشتسریها هنوز به خط نشده بودند. «سیروس» خندهای شیطانی کرد و پارازیت انداخت: «جلو درسته رسول، بگو از عقب نظام».
خوشبختانه ستوان طاهری خندههای ریز و دزدکی ما را ندید ـ یا شاید دید و نادیده گرفت. ارشد عربدهکنان رو به ما کرد: «سربازا بگوش»!
ستوان طاهری، درست روبروی ما ایستاد و با صدای زیر و ملایمی شروع کرد: سربازا دقّت کنن، ما یه مأموریت کوتاه و فوری برامون پیش اومده و به چند نفر داوطلب برای انجامش نیاز داریم؛ حالا اونایی که داوطلبن، یه قدم بیان جلو.
سکوت سرد و سنگینی حاکم شد. نفسها بند آمده بود و صدای تند ضربان قلبها بلند شده بود. کمکم، پچپچها به ولوله تبدیل شد و رنگ اعتراض به خود گرفت. برای من امّا بهترین فرصت پیش آمده بود تا خواستهام را عملی کنم و مدّتی از محیط سرد و ساکت بیمارستان دور شوم تا شاید از عذاب احساس پوچی و بیمصرف بودن ـ که از درون روحم را میجوید و از سرزندگی و غرور خالیام میکرد ـ خلاص شوم. نگاهی به پشت سرم انداختم تا «سعید» را از برزخ دو دلی نجات بدهم. سعید هم پیامم را گرفت. ستوان طاهری بلند فریاد زد: «با شماهام، گفتم کی داوطلبه»؟
یکقدم از صف فاصله گرفتم و پیش رفتم و پای دیگرم را هم جلو کشیدم تا پاها را با هم جفت کنم؛ و بعد پای راستم را برای احترام به دستور مافوق محکم به پای چپم کوبیدم: «بله، قربان»!
چهره گرفته ستوان طاهری کمی باز شد و خشمش فروکش کرد؛ امّا هنوز درونش شعلهور بود.
: «همین؟ فقط یه نفر؟ مگه کرین؟ گفتم ۱۰ سرباز داوطلب میخوام».
«علی» با ترس و لرز گفت: «آخه جناب سروان ما تازه آموزشیمون تموم شده، هنوز تو بیمارستان جا نیفتادیم».
ستوان طاهری گُر گرفت و زبانه کشید: «آشخور، میخوام صد سال سیاه جا نیفتی؛ تو بلانسبت سربازی یا قورمه سبزی»!
سیروس که به زحمت جلوی خندهاش را گرفته بود، یهو ترکید و ریسهای قاهقاه سر داد. دهانش از شدت خنده از این گوش تا آن گوش کش آمد و اشک از چشمانش سرازیر شد؛ با دو دست محکم شکمش را گرفته بود و مرتّب با موج خنده خم و راست و کژمژ میشد.
ستوان طاهری برای یک لحظه فرو ریخت و تبش فروکش کرد، امّا دوباره خودش را جمع کرد و به سیروس توپید: «خفه خون! به چی میخندی زبان نفهم؟ یه خندهای بهت نشون بدم که تا آخر عمرت زار بزنی»! سپس با حالتی تهدیدآمیز به سمت سیروس هجوم برد و یقهاش را گرفت و از میان صف بیرونش کشید و با تمام قدرت به روی زمین پرتش کرد: «دلقک احمق، اینجا پادگانه نه سیرک. پاشو! بشین! پاشو! بشین! پاشو»! … .
سیروس، صورتش مثل لبوی پوست کنده سرخ شده بود و از خستگی نفسنفس میزد و گاهی ما را نگاه میکرد و گاهی ستوان طاهری را. نگاهش پر بود از پشیمانی و التماس. کمکم زانوهایش شُل و بیحس شدند و کمرش تا خورد و نفسش بند آمد. مثل دیوار خرابه کاهگلی که باران تند و زیادی خورده باشد، سیل خستگی پایهاش را سست کرد و شست و برد. سیروس جلوی چشم ما روی زمین ولو شد و با آسفالت زیر پایش یکی شد!
ستوان طاهری روحیه از دست رفتهاش را بازیافت و با قدرت صدایش را توی گلو انداخت و مثل بلندگوی پادگان داد زد: «برای بار آخر میگم، دیگه کی داوطلبه»؟
زیرچشمی پشت سرم را پاییدم که نگاهم باز به نگاه سعید گره خورد. او هم که خودش اهل نظر بود، اشارتم را گرفت و از صف بیرون آمد و کنار من ایستاد و پاهایش را به هم کوبید: «بله قربان»!
ستوان طاهری دلش که قرص شد، دیگر حرفی نزد، بلکه تمام خشم و فریادش را توی نگاهش ریخت و بعد چشمان سرخ و پر غضبش را انداخت توی صورت باقی سربازها. هیچکس جرأت نداشت حرفی بزند یا از جایش تکان بخورد؛ چون از دید ستوان طاهری، هر حرکتی ممکن بود به مثابه اعلام آمادگی برای اعزام به مأموریت تلقّی شود! رگهای گردن ستوان طاهری از فرط عصبانیت مثل طنابی شده بود که از شدّت جریان خون هر لحظه کلفت و کلفتتر میشد و مثل طناب دار گردنش را میفشرد. لحظهای دنداهایش را به هم سایید و بعد با خندهای تلخ و عصبی که روی لبهایش نشانده بود، دهان باز کرد و با خشم و نفرتی که هر واژه از کلامش را آلوده کرده بود، آخرین فرمان را صادر کرد: «غیر از این دو داوطلب، ۸ نفر دیگه هم میخوام؛ حالا که خودتون داوطلب نشدید، من انتخاب میکنم؛ و بعد با انگشتی که مثل پیکان زهرآلود قلب مخاطبش را نشانه میگرفت، هشت سرباز دیگر را نشانه گرفت و بیرون کشید.
همه میدانستیم که راه درازی در پیش است؛ امّا کجا؟ چهقدر دور؟ اصلاً کدام منطقه و کدام جبهه؟ خطّ مقدّم یا پشت خط؟ مأموریت چند روزه؟ و پرسشهای زیاد دیگری که بین ما ده نفر ردّ و بدل میشد و هرکس به زعم خودش جوابی به آنها میداد. هیچکس جرأت نداشت از ستوان طاهری چیزی بپرسد. بچهها شیرم کردند و مرا پیشمرگ خودشان کردند و هولم دادند به سمت ستوان طاهری که مدّت زمان و محلّ و مکان مأموریت را از او بپرسم. من هم آنقدر به خودم دل دادم که تا چشمم را باز کردم، دیدم توی دفتر ستوان طاهری، درست جلوی میز کارش ایستادهام. از پشت همان میز، یک دور کامل براندازم کرد و گفت: «چیه سرباز، چی میخوای»؟
صدایش تکانم داد و به خودم آورد. آب دهانم را قورت دادم و در حالی که سعی میکردم به خودم مسلّط باشم، پرسیدم: «جناب سروان، میبخشید! بچهها میگن مأموریت ما کجاست و چند روزه»؟
ستوان طاهری برای یک لحظه زبانه کشید: «به سرباز جماعت ربطی نداره! سرباز فقط فرمان میبره و وظیفهشو انجام میده، همین»!
قلبم مثل مشت گره کرده محکم و تندتند به قفسه سینهام میکوبید و خون مثل فلز مذاب در شریانهایم جاری بود. دهانم خشک و تلخ بود. زبانم را که فکر میکردم از شدّت خشکی دو شقّه شده، مثل مار از دهانم بیرون آوردم و دور دهانم چرخاندم و لبهایم را خیس کردم تا بتوانم حرفی بزنم؛ امّا واژهها به دهانم نرسیده، میماسیدند؛ تارهای صوتیام گویا ناکوب یا از هم گسسته بود و گلویم از صوت و صدا خالی شده بود. انگار سالها بود که توان تکلم را از دست داده بودم! زور خودم را زدم و با صدایی که بیشتر شبیه ناله زیر و جیغ کودکانه بود، تکرار کردم: «آخه قربان بعضیها سه ماهه که مرخصی نرفتن».
: «نرفتن که نرفتن! سربازی همینه دیگه! زمان جنگ هم که هست. سرباز خوب، فقط مطیع اوامر مافوقه! وقتی فرمانده به سربازش دستور کاری میده، سرباز باید بگه: «چشم قربان؛ بله، قربان»!
اصرارم بیهوده بود. پوتینهایم را به هم کوبیدم: «بله، جناب سروان»!
داشتم از دفتر ستوان طاهری خارج میشدم که صدایم زد: «سرباز، یه سری چیزا سرّیه؛ ممنوعه؛ چون جزء اسرار نظامیه! هرکی دوباره ازت پرسید، بگو یه هفته میریم سمت «نقده» »!
با خودم گفتم: «خُب، ازش بپرس چه جور مأموریتی؟ ما قراره چیکار کنیم»!
توی چهارچوب بودم و تا خواستم در را ببندم، فکرم را انگار خواند که صدایم زد: «همین اندازه هم که به شما گفتم، بسّهتونه، بقیهاش اسرار نظامیه»!
رسول، راننده بیمارستان بود. وانت مزدایش را جلوی در ورودی بیمارستان نگاه داشته بود و سربازها را به اسم صدا میزد تا با کولهپشتی و دیگر لوازم شخصی، خودشان را به ماشین سرویس برسانند و آماده حرکت شوند. ظهر نشده، با کشمکش و غرولند فراوان همخدمتیهای ناراضی راه افتادیم. از پادگان مراغه که بیرون زدیم، چهره بعضیها گرفته و ابری بود؛ بغض سنگینی هر دم سختتر و سختتر گلویشان را میفشرد و چشمهایشان برق میافتاد و نم اشک از نوک مژهها میافتاد و روی پهنای صورتشان سر میخورد تا به گوشه لبهاشان میرسید؛ شوری اشک، تلخکامیها را بیشتر میکرد! فضای داخل وانت برای ما ۹ نفر و کولههایمان تنگ بود و فضا هم آنقدر دلتنگ بود که من و سعید هم دلمان گرفت.
از تبریز که میگذشتیم، «علی تبریزی» بغضش ترکید؛ لابد با خودش میگفت: «خدایا من سه ماهه که مرخصی نرفتم و خونوادهمو ندیدم، حالا ستم نیست از بیخ گوش محلّمون رد بشم و سری به خونه نزنم و با خونوادهم خداحافظی نکنم؟ شاید این دیدار آخرم باشه و از این مأموریت برنگردم»! برای یک لحظه توی آینه جلوی راننده نگاه کردم؛ رسول پر از بغض بود و قطرههای اشک از صورتش به روی چانه میآویختند و از آنجا به روی یقه یونیفورم سربازیاش میریختند. جوّ غریبی شده بود؛ این حسّ و حال ناآشنا، اندوه تجربه ناشدهای را بر ما تحمیل میکرد. من و سعید و سیروس بغض گره خورده در گلو را به سختی تحمّل میکردیم و سعی میکردیم حال واقعیمان را بروز ندهیم. تظاهر کردن به خونسردی در این گونه مواقع بسیار سخت است و چشمهای آدم مثل آیینه غمّاز دستت را رو میکند و حقیقت درونت را لو میدهد. شهر زیبای تبریز را که جا گذاشتیم، انگار علی و رسول روحشان را در زادگاهشان جا گذاشته بودند؛ چون تا ساعتها نه حرفی میزدند و نه حرکتی میکردند. به اورمیه نزدیک شدیم و شب را در پادگان آنجا ماندیم. شام سیبزمینی آبپز و یک قالب کوچک کره با یک کف دست نان به ما دادند و بعد موقع خواب هر دو نفر از ما را درون چادرهای گروهی سربازان پادگان تقسیم کردند. از چادر بغلی صدای هقهق مصطفی بلند شد: «خدا لعنتت کنه طاهری، میگم من خونمون همینجاس، بذار امشبه رو برم خونه پدر ـ مادرمو ببینم، فردا صبح زود برمیگردم؛ میگه نه نمیشه. میگم بذار یه ساعته برم سری بزنم و برگردم؛ میگه نه نمیشه؛ انگار نافشو با نمیشه بریدن! میگم بذار لااقل برم بیرون تلفنی چیزی پیدا کنم، یه زنگی بزنم باهاشون خداحافظی کنم؛ میگه نه نمیشه»… «چرا نمیفهمی سرباز، تو توی مأموریتی؛ میخوای ترک مأموریت کنی و برا خودت دردسر درست کنی؟ اگه گزارش کنم، دادگاهی میشی؛ حتّی ممکنه تیربارونت کنن»!
«ای لعنت به این مأموریت! ای لعنت به تو طاهری عوضی! آخه خیلی زورم میاد که تو شهر و محلّ خودت نتونی حتّی تلفنی احوال خونوادهتو بپرسی و ازشون خداحافظی کنی. من بیشترِ سه ماهه که ندیدمشون؛ شاید دیگه هیچ وقت نبینمشون؛ کاش میشد فقط اونقدّی اجازه بده که ازشون حلالیت بخوام! لعنتی، لعنتی، لعنتی؛ عوضیییی»! آن شب تا دم صبح خواب به چشم هیچکس نیامد. هیچکس نمیدانست کجا میرویم و تا چه مدّت میمانیم! حتّی برگه حکم مأموریت را هم به ما نشان نداده بود. یکیدوتا از بچهها میگفتند: «ما حاضریم قسم بخوریم که برگه مأموریتی هم در کار نیست و طاهری داره سرِ خود این کارو میکنه»!
دمدمای صبح که تازه از شدت خستگی و بیخوابی چشممان گرم شده بود، ستوان طاهری به یکیک چادرها سرزد و همه را برای نماز صبح و خوردن صبحانه و ادامه مأموریت بیدار کرد. همه با چشمهای پف کرده و تنی کوفته و دهانی پر از غرولند و اعتراض از پیله پتوها بیرون آمدند و وقتی آسمان را نگاه کردند، هنوز همه جا تاریک بود. سرمای رخوتناکی توی تن همه دوید و غریزه خواب، ارادهها را برای بیداری سست کرد. هیچکس دوست نداشت پنج و نیم صبح معراج برود و یا صبحانه کوفت کند، مأموریت که دیگر جای خود داشت! ستوان طاهری دستبردار نبود؛ جوری تهدید کرد که ما فکر کردیم همین الآن است که چند چوبه دار وسط پادگان عَلَم کند و یا جوخه اعدامش را بیاورد داخل چادرها و همه را همانجا لای پتوها به رگبار ببندد!
ساعت هفت و نیم راه افتادیم به سمت نقده؛ کمی از ظهر گذشته رسیدیم به نقده. ناهار گوشه خیابان کنار پارک متروکهای نگه داشتیم و چند تا کنسرو ماهی از جیره جنگی همراهمان را با سرنیزه باز کردیم و همانطوری سرد و خشک با نان خوردیم. ستوان طاهری، بلافاصله فرمان حرکت داد؛ میگفت: «باید زودتر راه بیفتیم که هوا تاریک نشده به محلّ مأموریت برسیم؛ چون جاده خطرناک و صعبالعبوره و گروهکهای ضدّ انقلاب هم ممکنه کمین بزنند یا جاده را مینگذاری کنند»!
«احد» این جمله آخری را که شنید تمام وحشت عالم به جانش ریخت و چشمهای ریزش از ترس هی روشن و خاموش میشد؛ احد هر وقت میترسید، صورتش پر خون میشد و تند و تند پلک میزد. احد شروع کرد به داد و هوار کردن و اشک ریختن و مثل مادر فرزند مردهای که خبر مرگ پسرش را به او داده باشند، محکم با دو دست، به سر و صورت و سینه و روی رانش میکوبید. با آن که از این حرکت غیر منتظره و عجیب و غریب او خندهمان گرفته بود، امّا دلمان هم به حالش میسوخت. همشهریاش «سلیم»، نگاه سنگین و معناداری از جنس نگاه عاقل اندر سفیه، به همه ما انداخت؛ یعنی که شما هنوز عمق فاجعه را درک نکردهاید! با آن که سعی کردیم دلداریاش بدهیم تا آرام بشود، تلاشمان بیفایده بود؛ حتّی حالش بدتر هم شد و حالا داشت روی زمین میان خاک و خُلها غلت میزد و به زمین و زمان ناسزا میگفت. در این حین ستوان طاهری سر رسید و سرش داد زد که «چه مرگته مرتیکه؛ مگه تیر و ترکش خوردی! پاشو خودتو جم کن نکبت؛ حیف نیس اسم امثال تو رو بذارن سرباز»!
با هر بدبختی و مکافاتی که بود، احد را از روی زمین جمع کردیم و مثل قالیچه خاک گرفته گردگیریاش کردیم؛ البتّه باید اعتراف کنم که با هماهنگی قبلی با بقیه، به طرزی بیرحمانه با کوبیدن کف و پشت دست به بدنش، انتقام این حرکت کودکانه را ـ که موجب توهین به مقام شامخ سرباز وطن بود ـ از او گرفتیم!
از نقده بیرون زدیم و راه اشنویه را پیش گرفتیم. آفتاب تیر ماه وسط آسمان بود و مستقیم و با تمام توانش بر سر ما میتابید. کنسرو ماهی سرد و بیچاشنی هم مثل بغض توی معدهمان گیر کرده بود و با حرارت آفتاب و تب تشنگی دمبهدم جاگیرتر و پاگیرتر میشد و مثل گوی سربی بزرگی به کیسه گوارشمان فشار میآورد و با بالا و پایین رفتن ماشین در پست و بلند جاده، مثل توپ قلقلی به زمین میخورد و هوا میرفت. احد با یک حرکت فوقسریع خودش را به میله کناری وانت رساند و کلهاش را از لای میلهها بیرون داد و تا میتوانست دهانش را باز کرد و با حرکت ماهرانهای که به دل و رودهاش داد، این گوی مزاحم را با مقادیری اسید معده به بیرون پرتاب کرد. بقیه هم کمابیش با تعقیب این استراتژی از شر این خوراک ناگوار خلاص شدند؛ امّا من هرکاری کردم نشد که نشد! انگار دیر اقدام کرده بودم؛ چون برای تشویق و تحریک معدهام به دل کندن از محتویات آزاردهندهاش و پرتاب آن به بیرون، چندبار انگشتانم را تا مچ دست در حلقم فرو بردم؛ امّا اقدام من مؤثر واقع نشد و معده جذّاب من وظیفهاش را قبلاً انجام داده بود و دستگاه گوارشم به مرحله بعدی رفته بود!
به اشنویه که رسیدیم، پوشش مردمی که در خیابان میدیدیم، کاملاً بومی و خاص بود و برخی هم تفنگ به دست گرفته بودند یا اسلحه به دوش داشتند. چهره شگفتزده و پربیم احد دیدنیتر از همیشه شده بود؛ آنقدر مشغول تماشای احد شدم که از احساس خودم که ترکیبی از ترس و احتیاط بود، غافل ماندم! اشنویه ـ آن زمان ـ شهر کوچکی بود که آثار تمدّن و امکانات رفاهی و اقتصادی لازمه شهرنشینی اصلاً در آن دیده نمیشد. شهر عبارت بود از دوـ سه خیابان کوتاه و باریک امّا شلوغ و پر از نگاههای محتاط و مشکوک! تا از شهر خارج شدیم و به جاده خاکی و سنگلاخی و صعبالعبور به سمت روستای «دورود» رسیدیم، زیر سنگینی نگاههای عابران و ناظران خرد و کوفته شدیم و هیچ دم نزدیم. جاده خیلی پر پیچ و خم و باریک بود و اصلاً جاده نبود؛ کورهراهی بود که احتمالاً راننده گریدر جهاد، تیغه ماشینش را کمی روی زمین سخت خوابانده بود و از این پایین تا بلندای آن کوه سنگیخاکی که کیلومترها دورتر از ما بود، طرحی از جاده کشیده بود! رسول با همه مهارتش چندبار سر پیچهای تند کم آورد و نزدیک بود به مقصد نرسیده، حواله درههای پرت و عمیقمان کند. در نگاه احد دفتری از نفرت گشوده بود که یک جمله تکراری داشت: «ای خدا، میشه تو یکی از این پیچا در ماشین واشه و طاهری پرت شه بیرون و بیفته ته یکی از این درههای عمیق تا ما از همینجا برگردیم پادگان و محیط ساکت و آرام بیمارستان و بدون بیم و دغدغه خدمتمونو تموم کنیم؟ یعنی خدایا میشه»؟!
آفتاب از سینهکش کوه قصد رسیدن به قلّه را داشت که ما زودتر از او به روستای کوچک دورود رسیدیم. دورود، سمت راست جاده و در گستره دره کمعمقی با فاصله چند ده متری از جاده قرار داشت. دو ـ سه پیرمرد داس به دست، خسته از کار از مزرعه برمی گشتند و چند زن هم بافههای یونجه و علف را کول کرده بودند یا بر سر و دوش به سمت خانههای کاهگلیشان میکشیدند. آواز دستهجمعی قورباغهها شروع شده بود و همراه آن، چراغهای کمسویِ درون کلبههای روستایی یکییکی روشن میشدند تا به شب خوشآمد بگویند. تا سرمان را از سمت روستا به سمت قله کوه برگردانیم، خورشید از افق دیدمان گریخته بود و لابد راه سرزمینهای دیگر را پیش گرفته بود تا سردی و سیاهی شبشان را بزداید و با پرتو طلاییاش آمدن صبح را نوید بدهد. مابقی مسیر را با ترسی ناشناخته از راه تاریک و مقصد نامعلوم پیش رو، با کمک نوری که چراغهای ماشین بر جاده ناهموار و پیچاپیچ میتاباند پیمودیم و همهاش خداخدا میکردیم که راه را درست رفته باشیم و در آن بیابان شبزده یا درههای هولناک گم نشویم و یا در کمین دشمن نیفتیم و یا یکباره با صدای انفجار مین به هوا نرویم و یا یک دسته آدم مسلّح از دو سوی جاده ما را به رگبار نبندند و یا … ؛ احتمالات زیاد بود و نمیشد همه را حدس زد و یا از روی ذهن همخدمتیها خواند! حدود نیم ساعت بعد یا کمی بیشتر به محلّ استقرارمان رسیدیم؛ جایی از چهارسو در میان تپههای خاکی یا سنگی ـ خاکی محصور. ستوان طاهری جلوتر از همه پیاده شد و ما هم یکی یکی، منگ و خسته و هاج و واج از وانت پیاده شدیم. درک موقعیّت از هر نظر برایمان دشوار بود؛ درست مثل جنینی بودیم که تازه روح در بدنش دمیده شده و در جستوجوی شناخت مکان و موقعیتش در تاریکی زهدان مادر برمیآید. از بخت بد، ماه غایب بود و در آسمان جز چند ستاره کمنور و بیرمق هیچ چیز دیگری دیده نمیشد. چند کارگر جهادی که ظاهراً از چند روز پیش رسیده بودند و مشغول کندن سنگر در دل تپّهها بودند، به پیشوازمان آمدند. سلام و علیکی گفتیم و خسته نباشید و خدا قوّتی، و آنها هم خوشامد گفتند. یکی از آنها گفت بهتر است در ضلع شمالی آنجا در میان دره خشک و کمعمقی که صد متری جلوتر بود اتراق کنیم. ستوان طاهری دستور داد که چادرهای انفرادیمان را برپا کنیم و شب را در چادرهایمان بخوابیم. کارگر جهادی موقع جدا شدن از ما توصیه کرد که شب حتماً در چادرها را محکم کنیم که احیاناً حیوانات شبگردی مثل گرگ و شغال یا موش صحرایی و رتیل وارد چادر نشوند! حیف هوا آنقدر تاریک بود که نتوانستم صورت احد را ببینم؛ امّا از نالههای زوزهمانند و بد و بیراههای زیر لبیاش فهمیدم که چه حال و روزی دارد. بقیه هم حالشان بهتر از احد نبود. خدا را شکر کردم که شب بود و کسی صورت خودم را ندید!
جیره غذایی برای شام، کنسرو لوبیا بود. بیشتر بچهها هم خیلی خسته بودند و هم از لوبیا بشدّت متنفّر؛ برای همین، قوطی کنسروها را از چادرهایشان به بیرون پرت کردند و یکراست به استقبال خواب رفتند. من هم بلافاصله تمام قوطیها را جمع کردم و بردم توی چادر خودم. هنوز پتویم را از کوله بیرون نکشیده بودم که صدای خرناس بچهها بلند شد و با آواز قورباغهها و جیرجیرکها درآمیخت و سکوت دیرینه صحرا را در هم شکست. آرامش شب به هم ریخت و شب آبستن حادثه شد تا صبح چه بزاید!
هوا هنوز گرگ و میش بود که ستوان طاهری یکیک چادرنشینها را برای نماز صبح بیدار کرد. احد بیدار بشو نبود و خودش را به خواب زده بود؛ خواب که نه، مرگ مصنوعی! ستوان طاهری بازهم غضبناک شد و دوباره چوبهدارش را علم کرد و جوخه تیربارانش را به خط کرد؛ احد امّا هیچ واکنشی دالّ بر حیات از خودش نشان نمیداد. ستوان طاهری با غیض سرش داد زد: «باشه، خودتو برای من به موشمردگی میزنی؛ اگه اینارو برات گزارش نکردم»! و بعد احساس کرد که این تهدیدها کافی نبوده و حسّ تلافیجوییاش را ارضاء نکرده! پس ادامه داد: «میدم همینجا در دادگاه صحرایی محاکمهات کنن؛ اگه شانس بیاری و تیرباران نشی، لااقل تا آخر عمرت باید خدمت کنی! احد، بعد از گذشت ۳۵ سال، هنوز هم از جایش تکان نخورده»!
ستوان طاهری که روحیه جنگندگیاش را همین اوّل کار در پیکار با احد از دست داده بود، شکستخورده و سرافکنده صحنه را ترک کرد تا سیروس وارد شود و نقش ویژهاش را ایفا کند. ما که از چادر احد فاصله گرفتیم، سیروس به آرامی وارد شد و طوری که هیچ احدی صدای پایش را نشنود، رفت روی سر احد و دهانش را نزدیک گوش او برد و با تمام قدرت فریاد زد: واییی رتیییل!
روح احد از آن دنیا به کالبدش برگشت، زنده شد و با جیغ و داد و هوار از چادر بیرون زد و در حالی که با دست سر و بدن و لباسش را میتکاند ـ تا رتیل فرضی را از خودش دور کند ـ با سرعت یک دونده قهرمان صد متر، دره را در چند ثانیه پیمود و به دل کوه زد! سیروس، من، سایر بچهها و حتّی جهادیها حسابی خندیدیم.
صبحانه نان و پنیر خوردیم؛ بدون چایی یا چیز دیگری. نان، خیلی خشک و شکننده بود و نمیشد لای آن پنیر گذاشت و لقمه گرفت؛ باید تکههای خرد شده را مثل پولکی روی هم میگذاشتیم و یک ذره پنیر رویش سوار میکردیم و با مهارت و سرعت عمل ـ قبل از این که تکه پنیر از روی خرده نانها بیفتد ـ در دهان جایش میدادیم. خردهپنیرها را هم از ته یک حلب ۱۷ کیلویی پر از آبنمک بیرون میکشیدیم و چون آب سالم و تمیز برای شستو شو نداشتیم، پنیرها را نشُسته و با آن همه غلظت نمک میخوردیم و عطش میکردیم. ناهار و شام هم همین بود. این منوی تکراری سرآشپز تا یک هفته ادامه داشت. آب سالم و تمیز برای نوشیدن نبود و مجبور بودیم از جوی آبی که از آن سوی تپه میآمد یا از یکی دو چشمه کوچک و گلآلود آب برداریم. در همان یک هفته اوّل همه دچار دل درد و شکمروش شدند و کار بعضیها آنقدر بالا گرفت که قادر به کنترل خود نبودند و تا بخواهند جایی برای قضای حاجت پیدا کنند، کار از دست شده بود. به دستور ستوان طاهری ما هم با بیلچههای سربازی مشغول تکمیل سنگرهایی شدیم که جهادیها با بیل مکانیکی در دل تپههای اطراف کنده بودند. کیسههای خالی را هم با خاک پر کردیم و جلوی ورودی و طرفین و پشت سنگرها چیدیم. کار سنگرها که تمام شد به کمک کارگران جهادی رفتیم تا بیمارستان صحراییشان را در دل تپه سنگی ـ خاکی بلندی که در شمال غرب و روبرویمان قرار داشت، احداث، تکمیل و راهاندازی کنیم.
دهمین روز استقرار ما در موقعیت بود و تازه جا افتاده بودیم؛ جیره غذاییای که برای یک هفته در نظر گرفته شده بود، ته کشیده بود و دیگر چیزی برای خوردن نداشتیم. قوطی کنسروهایی را که بچهها طیّ همین چند روز دور ریخته بودند، جمع کرده و در جایی زیر خاک پنهان کرده بودم. این روزهای آخر کار بیمارستان صحرایی، ضعف و خستگی ناشی از کار زیاد و استراحت کم، به نبود آذوقه و غذای تازه و پروتئینی اضافه شده بود و داشت ما را از پا در میآورد. ستوان طاهری چند روزی بود که غیبش زده بود و بدون این که چیزی به ما بگوید، بدون فرمانده و برنامه رهایمان کرده بود و رفته بود. روایتهای مختلفی از رفتنش بود؛ علی میگفت: «من که میگم حتماً برگشته بیمارستان تا نیروی جدید برای جایگزینی بیاره»! رسول میگفت: «نه، بابا؛ اگه اینجوری بود که من و وانتم با خودش میبرد؛ بدون ماشین کی میتونه این همه راه رو پیاده بره؛ اونم تنهایی»! مصطفی میگفت: «بیخیال بابا؛ طاهری رفته گشت برای جمعآوری اطّلاعات؛ فکر کنم بزودی اینجا یه خبرایی بشه»! احد امّا روایت متفاوتتری داشت: ی«ُخ بالام، اینا که میگین، همش کشکه؛ طاهری فلنگو بسته و در رفته»! نوبت که به من رسید، گفتم: «سروان طاهری رفته جلو با سرهنگ «آبشناسان»، فرمانده تیپ، در مورد بیمارستان صحرایی اینجا صحبت بکنه؛ به نظرم مصطفی راس میگه».
احد پرید تو حرفم: «یعنی چی که عملیات بشه»؟
جواب دادم: «یعنی چی نداره؛ اینجا ارتشه و من وتو هم سربازیم و تحت امر فرمانده».
سیروس گفت: «بابا منظور احد این که قرار بر عملیات نبوده» … .
احد حرف سیروس را پی گرفت: «آره دیگه؛ طاهری به ما گفت مأموریت یه هفتهای، نگفت عملیات چند ماهه»!
«غفور» که از همه کمتر حرف میزد ـ اصلاً تا چیزی نمیپرسیدی، حرفی نمیزد ـ بالآخره زبان بازکرد: «طاهری دروغ گفت؛ گولمون زد؛ حالا حالاها اینجا موندگاریم» ـ و با تأکید گفت: «البتّه اگه زنده بمونیم»!
ستوان طاهری که برگشت، ساخت بیمارستان هم تمام شده بود. قرار بود یک اکیپ پزشکی صد نفره با لوازم پزشکی و دارویی لازم از تهران اعزام شود و با کمک آنها سه ـ چهار اتاق عمل، اتاق رادیولوژی، بخش بستری، محل استراحت و چند تخت معاینه اورژانسی و داروخانه و … تجهیز و آماده بهرهبرداری شود. یک اتاق کوچک هم دم در ورودی بیمارستان با یک میز و دفتر یادداشت بزرگ و چند برانکارد آماده کنند برای ثبت مشخصات مجروحان و شهدا با نام «معراج شهدا».
آفتاب ظهر بیرحمانه میتابید و نسیمی هم نمیوزید. خورشید شعله اجاقش را تا میتوانست بالا داده بود و کلّهام عین دیگ زودپز جوش آورده بود و مغزپخت شده بود! لباسهایم خیس عرق بود و تنم بوی نا گرفته بود. گرد و خاک روی دست یا سر و صورت نمناک که مینشست، تبدیل به خمیری بدبو میشد و بعد با تابش آفتاب خشک میشد و یک لایهی زائد به پوست اضافه میکرد. تن و بدنمان چند هفتهای بود که با آب و صابون بیگانه بود و سروان طاهری حتّی اجازه نمیداد از محلّ ماموریت خارج شویم و تا «اشنویه» برویم که لااقل حمّامی کنیم. گاهی برای این که کلّهای به آب زنیم و سرمان را از شرّ گرد و خاک خلاص کنیم، قوطی پودر رختشویی را برمیداشتیم و میرفتیم لب جوی و سر و کلّهمان را کف میزدیم.
ساعت نزدیک ۱۲ ظهر شده بود که از پیچ پایین مقرّ یک تویوتای شاسیبلند نظامی سرک کشید و بعد تمامقد از پیچ گذشت و بعد پشت سرش یکی دو ماشین نظامی دیگر پیدایشان شد و یک راست به سمت محلّ استقرار ما بالا آمدند. نمیدانم ستوان طاهری از زیر زمین سر درآورد یا از آسمان افتاد که یکهو جلوی ما ظاهر شد و با صدای بلند و شتابزده فریاد زد: «سربازا بشمار سه به خط شید. یالّا بجنبین دیگه، کسی جا نمونه».
همه به خط شدیم و در حالی که از فرط کنجکاوی ضربان قلبمان دمبهدم بالا میگرفت، پچپچکنان زیر گوش همدیگر پیشبینیها و حدس و گمانهایمان را مبادله میکردیم. ماشین تویوتا با قدرت و سرعت میغرّید و سربالایی ناهموار را مثل شیری که به سمت شکارش یورش برده باشد، بالا آمد و به چند قدمی ما که رسید، صدای ترمزش را از پشت ابر عظیمی از گرد و غبار ایجاد شده شنیدیم. گرد و غبار که فروکش کرد و کنار رفت، قامت افسری عالیرتبه را دیدیم که با سیمایی نورانی و دلنشین و با لبخندی گرم به سمت ما میآمد. این چهره را بارها در تلویزیون و روزنامهها دیده بودم؛ دیدنش نور امیدی به دل همه ما تاباند. تقریباً همه او را شناختیم و برای همین، یکصدا با هم گفتیم: «وای خدا، سرهنگ صیّاد شیرازی»! جلوتر که آمد، ستوان طاهری دستور داد: «خبر دار»! همه به احترام جناب سرهنگ راست و بیحرکت در حالت خبردار ایستادیم. سرهنگ صیّاد هم دستش را به نشانه پاسخ بالا برد و دستور آزاد باش و به اختیار داد. ما همچنان بیحرکت ایستاده بودیم. سرهنگ جلوتر آمد و در حالی که ستوان طاهری گزارش کار و خدمات ما را میداد، به سنگرهای آماده شده برای نفرات و خودروهای نظامی نگاه میکرد و عاقبت نگاهش روی بیمارستانی که در دل کوه و زیر صدها تن خاک و سنگ با امکانات محدود و زحمت شبانه روزی ساخته شده ثابت ماند. نگاهش از تحسین موج میزد. چشمان سرهنگ پر از اشک شوق بود و شادابی از سر و رویش میبارید؛ برای همین نگاهش را از آنجا بر گرفت و انداخت روی چهرههای ما و یکیکمان را با دقّت برانداز کرد و بعد از همان سمت راست صف شروع کرد با همه دست دادن، بغل کردن و روبوسی و حتّی پیشانی بعضی از ماها را هم بوسید! این لحظه به عنوان لذّتبخشترین اتّفاق زندگی در خاطرم باقی ماند و قول میدهم که برای بیشتر بچهها هم همینطور بوده؛ در آن لحظه باورش برایمان غیر ممکن بود و بیشتر شبیه خواب و خیال بود که افسر عالیرتبهای با درجه سرهنگی و در مقام فرماندهی نیروی زمینی ارتش با آن همه اقتدار و شهرت و محبوبیت ما را ببیند و نه تنها ببیند، بلکه با ما دست بدهد، بغلمان کند و بر روی و پیشانیمان بوسه بزند. سرهنگ دوباره در برابر ما ایستاد و با تواضعی بینظیر از همه ما تشکر و قدردانی کرد و خواست برای بازدید از داخل بیمارستان برود که ناگهان دوباره مثل کسی که چیزی را فراموش کرده و حالا به یادش آورده به سمت ما برگشت و گفت: «سربازای عزیز، هر مشکل یا کمبودی دارید، به من بگید تا برطرف کنم».
ستوان طاهری با حرکات بدن ما را متوجّه حضور خودش کرد ـ چون با حضور سرهنگ صیّاد ما او را بکلّی از یاد برده بودیم ـ بعد با زبان اشاره و چشم غُرّه به ما تشر زد که چیزی نگوییم. بچهها یکی یکی به همدیگر نگاه میکردند تا یکی را به عنوان سخنگو انتخاب کنند که دل و زبان حرف زدن داشته باشد. رسول که از لحاظ جسمانی یک سر و گردن از همه ما بلندتر بود و سنّ و سالش هم به ما میچربید و ارشد ما هم بود، در مرکز نگاهها قرار گرفت؛ امّا تا خواست زبان باز کند و حرفی بزند، ستوان طاهری گفت: «جناب سرهنگ ظاهراً سربازا از نظر تدارکات مشکلی ندارند؛ اگر اجازه بفرمایید، برای دیدن بیمارستان برویم، اینجا این بیرون هوا خیلی گرمه و شما هم تازه از راه رسیدهاید و خستهاید»!
سرهنگ بدون توجّه به تعارف تصنّعی سروان طاهری، همچنان نگاه امیدبخش و سرزندهاش را به ما دوخته بود و در حالت انتظار ایستاده بود. نگاهش به من دل داد؛ دستم را به نشان اجازه صحبت بالا بردم؛ لبخندی زد و گفت: «بگو سرباز». دهانم را باز کردم که … امّا گلویم آنقدر خشک بود که نه توانستم آب دهانم را قورت بدهم، و نه کلمات میتوانستند از گلویم بالا بیایند؛ به هر زحمتی بود، زبان چرخاندم و با صدایی که ارتعاشش را خودم هم میشنیدم، گفتم: «قربان، اینجا آب تمیز و بهداشتی برای خوردن نداریم؛ الآن نزدیک دو هفته است که غذای گرم نداشتیم و هر سه وعده غذایی روز را خردهنان و پنیر خوردهایم؛ حمّام و دستشویی صحرایی نداریم؛ یونیفورم و پوتینهایمان پاره شده و هیچگونه تدارکاتی نداریم» … .
ستوان طاهری اخمناک و عصبی توی حرفم پرید: «بسّه دیگه سرباز، جناب سرهنگ هزارتا کار داره تمومش کن»! و آهسته و زیر لب، طوری که سرهنگ نشنود، ادامه داد: «بیجنبهها؛ اصلاً نمیشه به آشخور جماعت روی خوش نشون داد، آبروی آدمو میبرن»!
سرهنگ با همان لبخند ادامهدارش گفت: «بذارید حرفشو بزنه. دیگه چه کمبودهایی هست»؟
: «همین قربان»!
: «همین»؟!
: «بله، جناب سرهنگ». و پوتینهایم را محکم به هم کوبیدم و دستم را به نشانهی احترام بالا بردم.
نگاه پر از نفرت ستوان آنقدر سنگین بود که گردنم خم شد و چشمانم به زمین افتاد!
سرهنگ بعد از بازدید از بیمارستان، تمام محوّطه را دید زد و مشکلات را از نزدیک دید و به همراهانش تذکّر اکید داد که کمبودها و نیازمندیها را هرچه سریعتر برطرف کنند.
در کمتر از یک هفته، چشمههای دور و اطراف لایروبی شد و در مخزنی جمع، کُلُرزنی و بعد از طریق لولهکشی به بیمارستان رسید. آشپزخانه صحرایی برپا شد و در اطراف محوّطه هم کانالهایی حفر شد تا در مواقع لزوم جانپناه باشد.
رفت و آمد ماشینهای نظامی سنگین و سبک برای انتقال نفرات و حمل توپ و تانک شروع شده بود و اکیپ پزشکی بهداری ارتش از تهران رسید و بیمارستان پر شد از پزشک و بهیار و دارو و لوازم جرّاحی و اتاق عمل. دیگر تردیدی نبود که حادثه مهم و بزرگی در پیش است و این به هیچ وجه با آن مأموریت کوتاه و مقطعیای که ستوان طاهری وعدهاش را داده بود، شباهت نداشت؛ اصلاً این مأموریت شخصیشده طاهری نبود؛ مأموریتی برای میهن و سربازان وطن بود.
یک روز صبح زود، قوطی پودر لباسشویی را برداشتم و رفتم داخل دره تا لب جوی باریکی که از بالاترها به سمت ما میآمد، سرم را بشورم؛ آخر هنوز ستوان طاهری به بهانه جنگی بودن منطقه اجازه نمیداد کسی برای استحمام به اشنویه برود. وارد دره که شدم دیدم «عبدل»، از سربازان اعزامی جدید، لب جو نشسته بود و داشت مراحل طهارت را به پایان میرساند. غیض کردم و گفتم: «بشر، یه ظرفی با خودت میآوردی از جوب آب برمیداشتی یه نمه اونورتر عمل میکردی؛ حالا حتماً باس وسط جوب باشه! به اون پاییندستیهای بیچاره از همهجا بیخبر فکرکن که از این آب برای شستن ظرف و لباس استفاده میکنن؛ ای گندت بزنن هی! اوّل صبّی حالمونو خراب کردی! همینجوری وایسادی منو نیگا میکنی! جم کن برو دیگه معطّل چیای؟ برو تا کسی ندیدهتت».
عبدلی با فانسقه باز و ول رم کرد و از بلندای دیواره دره بالا کشید و محو شد. از لب جو که با اوقات تلخی و سر و کلّه خیس بر میگشتم، همانطور که به آسمان روبرو نگاه میکردم دو فروند هواپیمای ناشناس با سرعت پایین آمدند و به سمت اردوگاه و محوطه اطراف شیرجه رفتند و همزمان دیوار صوتی را شکستند. صدای موتورهای جت به قدری مهیب و ناگهانی بود که من از بیم جان با حوله و سر و کله خیس خودم را داخل کانالهای جانپناه پرت کردم. خلبانهای عراقی چادرهای تکنفره سربازانی را که همین دیشب رسیده بودند و هنوز در خواب سنگین بودند، به رگبار بستند. قدرت گلولهها بهقدری بود که چادرهای برزنتی را مثل کاغذ میشکافت و عین پر کاه از جا میکند و به هوا میفرستاد. میگهای عراقی قبل از این که کسی فرصت کند از جایش جُم بخورد، دوباره اوج گرفتند و این بار در جهت عکس از طرف دیگر به سمت باقیمانده چادرها، تانکر آب و آشپزخانه شیرجه رفتند و دوباره همه جا را به رگبار بستند و این بار برنگشتند. صدای داد و فریاد و همهمه سربازهای زخمی و پرسنل آشپزخانه و بیمارستان در هم پیچیده بود و صدا به صدا نمیرسید. از سربازهای اعزامی چند نفری شهید و تعدادی مجروح شده بودند؛ کار بیمارستان هم از همینجا شروع شد. با صورت خیس و گلآلود از داخل شیار بیرون آمدم تا به سمت سنگر بروم و حال بچهها را بپرسم. ستوان طاهری که سعی میکرد خودش را جمع و جور کند و بر اعصابش مسلّط باشد مرا صدا زد تا همه را در یک جا جلوی سنگر گروهیمان جمع کنم. احد دوباره مرده بود و از این که در این برهه تاریخی و در این نقطه جغرافیایی به دنیا آمده، مثل سگ ابراز پشیمانی میکرد و دائماً به این خاطر به درگاه خدا شکوه و شکایت داشت. خوشبختانه هیچکس آسیب جسمی ندیده بود؛ ولی از نظر روحی همه زخمی و دلشکسته بودند. به صف که شدیم، ستوان طاهری از ما سان دید و همین که فهمید کسی آسیب ندیده دلش قرص و محکم شد. شایع شده بود که ستوان طاهری برخلاف میل و اجازه مافوقش، رییس و معاون بیمارستان، ما را به مأموریت جنگی آورده. رییس بیمارستان که درجه سرهنگی داشت مخالف سرسخت ستوان طاهری بود و گفته بود که بیمارستان نیروی خدماتی دیگری ندارد و این سربازها هم رسته جنگی نیستند و نمیتوانید از آنها در کارهای نظامی یا مناطق جنگی استفاده کنید. قبل از اعزام به ماموریت هم ستوان طاهری از همه پرسید که کدامتان با اسلحه آشنایید یا قبلاً جبهه رفته و با اسلحه کار کرده؟ تنها کسی که دستش را بلند کرد، من بودم. دیگران هم اگر بلد بودند یا نبودند، طبق یک قانون و قاعده نانوشته میگفتند در این گونه مواقع باید جوانب احتیاط را رعایت کرد و پاسخ منفی داد. بعدها تجربه به من نشان داد که خیلی هم بیراه نگفتهاند!
ستوان علامت پرسش و تعجب را همزمان در چهرهها و نگاههایمان خواند؛ تنها یک پاسخ داشت، نگاه برگرفتن از ما و چشم دوختن به زمین. با همان حالت سر به زیر یکی از سربازها را صدا زد: «فراستی»؟
سیروس جواب نداد؛ یعنی خودش را به نشنیدن زد.
: «گفتم فراستی؛ مگه کری»؟
سعید که بین من و سیروس ایستاده بود، سرش را به آرامی به سمت او چرخاند و آرام گفت: «سیروس، سروان با توئه».
سیروس نیشخند موذیانهای زد و گفت: «ول کن بابا، میدونم».
ستوان طاهری با صدایی در حدّ موج انفجار فریاد زد: «سرباز فراستی، همین الآن از صف بیا بیرون».
سیروس بازهم از جایش تکان نخورد. همه منتظر بودیم که ستوان دوباره چوبه دار و جوخه اعدامش را به رخ بکشد؛ امّا نکشید؛ ولی تهدید کرد که این کار او را به حساب تمرّد از فرمان مافوق در منطقه جنگی میگذارد و گزارش مفصّلی برایش مینویسد که هم مدّتی آب خنک بخورد، هم اضافه خدمت! بلافاصله رو کرد به من و سعید و گفت: «شما دو تا برید کمک پرسنل بیمارستان برای حمل زخمیها و انتقال شهدا». من و سعید دویدیم به سمت چادرهای انفرادی سربازان بخت برگشته که از خواب نوشین صبح برنخاسته، به خواب ابدی پیوسته بودند یا چنان زخمی برداشته بودند که حالا حالاها باید درد بکشند و قید خواب و استراحت را بزنند. بعضی جنازهها که چند گلوله به بدنشان خورده بود، متلاشی شده بودند و جز از روی پلاکی که به گردن داشتند، قابل شناسایی نبودند!
سعید که اوّلینبار بود خون و جراحت میدید، حالش بد شد و درونش به هم خورد. گفتم: چند لحظه دورتر از اینجا برو بشین. رفت، و تا رفت، بالا آورد. حال من هم بهتر از سعید نبود؛ امّا معدهام از قلبم قویتر بود و چیزی پس نمیداد که بالا بیاورم و سبک بشوم!
من و سعید رسماً مسؤول معراج شهدا شدیم و مشخصات شهدا را در دفتر ثبت میکردیم و پلاکها را از گردنشان باز میکردیم تا بعداً تحویل مقام مسؤول بالاتر بدهیم. روز سخت و شب سختتری را گذراندیم. هوا بوی خون و باروت میداد و صدای ناله زخمیها از بیمارستان به گوش میرسید. فردا صبح، به مجرّد طلوع آفتاب، هواپیماهای عراقی باز هم سر و کلّهشان پیدا شد و تا شب چند نوبت در آسمان به گشتزنی پرداختند. دم غروب بود و تازه رفته بودم توی سنگر که استراحتی بکنم، امّا تا چشمم را روی هم گذاشتم، ستوان طاهری سربازی را سراغم فرستاد که: فلانی، تندی بدو بیا بیمارستان کاری پیش اومده. طاهری هم از بین ۱۲۴۰۰۰ پیغمبر فقط به جرجیس ایمان داشت! برای همین، تا کمترین کاری پیش میآمد، اسم من لقلقه زبانش میشد. خسته و کسل پا شدم و رفتم.
: «بله، جناب سروان؛ بفرمایید».
: «بیا ببین دکتر «صادقی» چی میگه؛ هرکاری ازت خواست کمکش کن».
: «آخه جناب سروان، من مسؤول معراج شهدام».
: «خُب اینم مسؤولیت جدیدته»!
: «پس معراجو چیکار کنم»؟
: «اونم به موقَش؛ فعلاً که عملیاتی در کار نیس؛ پس معراج موقّتاً تعطیله».
: «قربان آخه از صُب تا حالا تو بیمارستان به همه کمک» …
ستوان طاهری نگذاشت حرفم را تمام کنم: «سرباز، اینجا ارتشه؛ آخه ماخه نداریم؛ همون که گفتم. یا میای سر خدمت و کاری که گفتمو انجام میدی، یا توبیخت میکنم؛ فهمیدی»؟!
بحث کردن با او بیفایده بود؛ تمام دستورها و قوانینی که صادر میکرد همه مختص زمان جنگ بودند. انگار فقط قوانین زمان جنگ را بلد بود؛ تازه باید خدا را شکر میکردم که صحبت از چوبهدار و جوخه اعدام و تیرباران نکرد!
دکتر صادقی، افسر نظامی و جرّاح بیمارستان ارتش بود ـ و بعدها فهمیدم که چه انسان شجاع، جرّاح ماهر و نظامی وظیفهشناسی بود. ستوان طاهری مرا به او معرّفی کرد و در حضور دکتر صادقی تاکید کرد که این سرباز از این پس تا پایان ماموریت در اختیار شماست؛ هرکاری داشتید، به این سرباز بسپارید. بعد مثل این که خیالش راحت و دلش خنک شده باشد، خنده انتقامجویانهای تحویلم داد و مثل افسر وظیفهشناسی که خدمت بزرگی به مام میهن کرده باشد، با گردنی افراشته و غروری وصفناپذیر ما را ترک کرد و از بیمارستان بیرون رفت.
دکتر صادقی در حالی که تعدادی پنس، قیچی، نخ بخیه، تیغ جرّاحی و لوازم ضدّ عفونی بر میداشت و داخل کارتن میریخت، جعبه را توی بغلم گذاشت و گفت: «محکم بگیرش». بعد پرسید: «ببینم سرباز، از خون و زخم و اینا که نمیترسی»؟
گفتم: «ترس؟ نه»!
: «مطمئنّی؟ مگه قبلاً دیدی»؟
: «بله، جناب سروان».
: «حالت که به هم نمیخوره»؟
: «نخیر»!
: «یه وخ دروغ نگی؛ موقه جرّاحی رو مریضا بالا نیاری که بدجور ناراحت میشم».
: نه، مطمئن باشین. امّا خودم زیاد مطمئن نبودم؛ نمیدانم چرا در آن لحظه این قول اطمینانبخش را دادم.
هر روز نیروی نظامی و ادوات بیشتری از راه میرسیدند و بعد از استراحتی کوتاه با خودروهای مخصوص نظامی از کمرکش کوه ـ تپه جنوب قرارگاه بالا میرفتند و در پسِ تپه پشت بیمارستان، در ضلع غربی، ناپدید میشدند. چهار قبضه توپ ضدّ هوایی و هشت خدمه بر روی تپههای چهار طرف اردوگاه مستقر شدند تا آسمان منطقه را پوشش دهند و امنیت هوایی ایجاد کنند. در قسمت پایین قرارگاه چمنزاری به اندازه یک زمین فوتبال قرار داشت که از روز قبل محلّ اقامت تعدادی از نیروهای مخصوص هوابرد شده بود. برخی مشغول برقرار کردن چادرهای گروهی بودند و تعدادی هم داشتند، اجاق سنگی درست میکردند تا برای شام چیزی بپزند. آشپزخانه صحرایی کفاف این همه نیرو را نمیداد. آفتاب نیمه روز را پیموده بود و تازه داشت راهش را به سمت جنوب کج میکرد تا بعد از آنجا به سمت غرب برود و در پشت کوههای «کلاشین» فرو رود. هوا صاف بود و جز شوخی و خنده و همهمه تکاوران نیرو مخصوص با آن قامتهای بلند و اندام ورزیده، صدای دیگری به گوش نمیرسید. ناگهان دوباره چند هواپیمای عراقی غرّشکنان از اوج آسمان به سمت محلّ استقرار نیروهای ما فرود آمدند و این بار با بمب و راکت ارتفاعات اطرافمان را هدف گرفتند و بعد از دوری کوتاه، دوباره به سمت ما برگشتند و این بار با مسلسل، نفرات را و بویژه توپچیها را که به سمت آنها تیراندازی میکردند، هدف قرار دادند. توپچیها از بیم جان، سلاحها را رها کردند و از تپهها به پایین گریختند؛ چون این توپهای هوایی در برابر هواپیماهای دشمن کارآمد نبودند. حالا قرارگاه ما کاملاً بیدفاع شده بود!
این بار، خوشبختانه جز چند مجروح و تخریب چند سنگر انفرادی و جمعی، خسارت چندانی نداشتیم. مشکل دیگری پیش آمده بود؛ گهگاه افرادی با پوشش بومی، پیاده یا سوار بر اسب، از دور دست دیده میشدند که با دوربین نظامی مقرّ ما را میپاییدند و ما احتمال میدادیم از گروهکهایی باشند که اطلاعات نظامی را به ارتش عراق میفروشند. شایعاتی هم پخش شده بود مبنی بر این که، در جاده اشنویه به دورود، گروهکهای معاند، خودروی جهادگران را به گلوله بستهاند و همه را به شهادت رساندهاند و یا در فلان قسمت از این مسیر، کامیون حامل بسیجیان اعزامی به منطقه، بر اثر برخورد با مین کنار جادهای به هوا رفته و بسیاری شهید و مجروح شدهاند! شایعات زیاد دیگری در منطقه پخش شده بود که هیچ کس نمیتوانست صحّت و سقم آنها را تایید کند.
هر روز حجم تردّدها و نقل و انتقال نفرات و ادوات به سمت «خط» بیشتر میشد؛ کاروانی از کامیونهای نظامی پر از سربازهای مسلّح در راه بود و به دنبال آن چندین کمپرسی مملوّ از نیروهای غالباً جوان و نوجوان بسیجی با سربندهای رنگارنگ و پیشانیبندهایی با شعارها و دعاهای مختلف در پی آن رسیدند. پیرمردی میانهاندام با موهای بلند و ریش انبوه و سفید و سربند سبزرنگ «یا حسین» با تمام نیرویی که داشت شعار میداد تا جوانان بسیجی را تهییج کند. گاهی از فرط هیجان طوری روی پاهایش بلند میشد که گویی میخواهد به هوا بجهد؛ حُسنی که این حرکت داشت، این بود که قدرت صدایش را دوچندان میکرد: «جنگ جنگ تا پیروزی!»؛ «میجنگیم، میمیریم، ذلّت نمیپذیریم.»؛ « شعار هر بسیجی، مرگ بر آمریکا!»؛ … پژواک صدای پیرمرد دم گرفته و جواب داوطلبان بسیجی به هیجان آمده، تپههای اطراف را به لرزه درآورده بود.
خبر بیدفاع ماندن اردوگاه در برابر هواپیماهای عراقی، فرماندهی ارتش را بر آن داشت تا در همان حوالی چند سایت موشکی مستقر کند. اگرچه فرماندهی عملیات در منطقه «کلاشین» با سرهنگ آبشناسان بود، امّا استقرار موشکهای ضدّ هوایی از خواستههای ما و الزامات منطقه بود و این یعنی سرهنگ صیّاد در منطقه حضور دارد! اخیراً خبر رسیده بود که صدام طبق قراردادی که با کشور فرانسه بسته، بزودی جنگندههای پیشرفته «میراژ ۲۰۰۰»، «سوپر اتاندارد» و توپهای سریع، خودکششی و دور برد از آن کشور خواهد گرفت و در جنگ به کار خواهد برد.
نیروهای هوانیروز هم رسیدند و در سنگر همجوار ما مستقر شدند؛ چند خلبان با سه یا چهار بالگرد غیرتهاجمی و یک بیسیمچی. فرماندهشان آدم پردل و در عین حال مهربان و خوشمشرب و فروتن بود. دهها دستگاه خودرو نیسان پاترول که قرار بود از آنها به عنوان آمبولانس استفاده شود، در سنگرهای مخصوص خودروها قرار گرفتند. چند نظامی هم با خودرو مخصوص مقابله با جنگهای شیمیایی ـ میکروبی (ش.م.ر) در قسمتی از محوطه کنار سنگر خودروها جاگیر شدند. محوطه دیگر گنجایش نداشت و جای سوزن انداختن نبود؛ تازه از لحاظ امنیتی و نظامی هم تجمع این همه نیرو در یکجا خطرناک و خلاف مقررات جنگی بود.
چند سرباز از صبح زود مشغول درست کردن گِل و مالیدن آن بر روی سقف و بدنه آشپزخانه و بیمارستان صحرایی بودند که از جنس ورق فلزی برّاق بود؛ باقیماندهگِلها را به بدنه و شیشه خودروها میمالیدند. بالگردها آشیانه نداشتند و همانطور وسط زمین چمن رها بودند؛ و من نمیدانم چرا نگران آنها بودم.
آفتاب اواخر تیرماه از همان دم صبح که برمیآمد، سوزان بود و آزاردهنده. گِلمالی خودروها هنوز ادامه داشت که ناگهان صدای مهیب دو انفجار بلند شد و در پی آن صدای دو سه هواپیما را شنیدیم که از فراز سرمان رد شدند و شاید صد متر پایینتر جهنمی به پا شد! چندین بمب و راکت به سنگر خودروها و نزدیکی بالگردها برخورد کرد و روی ارتفاعات هم پر از آتش و دود و گرد و خاک شد که تا دهها متر به آسمان بلند بود. زمین زیر پایمان به شدت میلرزید؛ آنقدر فرصت کردم که خودم را با سینه به زمین بکوبم و دستهایم را روی سرم حمایل کنم. در دره پشت سرم صدای انفجار وحشتناکی بلند شد و برای یک لحظه زیر چشمی اطرافم را نگاه کردم که ببینم از کجا داریم میخوریم، بمبهای خوشهای را میدیدم که فرود میآمدند و پس از برخورد با زمین به صورت ترکشهای کوچک و متعدّد در اطراف پخش میشدند. ناگهان در پنجه پای راستم سوزش شدیدی احساس کردم. پوتینم سوراخ شده بود و یک ترکش ریز در انگشت میانی پایم جا خوش کرده بود. همانطور روی زمین ماندم تا سر و صداها به طور کامل خوابید؛ امّا بعد ناگهان انگار در صور دمیده باشند و مردهها از گور بیرون آمده باشند، همینطور آدم بود که زخمی یا موجی و بهتزده و نالان و هراسان از زمین برمیخاست یا از سنگر و پناهگاهی که جُسته بود، بیرون میزد. غوغایی بود که کس صدای کس را نمیشناخت و هیچکس به فریاد دیگری نمیرسید و هرکس گرفتار کار خود بود! لنگانلنگان خودم را به بیمارستان، به دکتر صادقی رساندم. سرم داد زد: «کجایی تو؟ مگه قرار نبود اینجا پیش من باشی، کمکم کنی؟ اگه از عهده برنمیای، به ستوان طاهری بگو یکی دیگه رو جات معرّفی کنه».
چهره درهم و پای لنگم را که دید، گفت: «حالا چه مرگت شده»؟ گفتم: «چیزی نیست». گفت: «پاتو بلند کن، ببینم». کمی پایم را از زمین بلند کردم. از سوراخ زیر پوتین، نم خون پیدا بود. گفت: «چیزی نیست». جواب دادم: «بله، قربان؛ عرض کردم که چیزی نیست».
: «پوتینت رو دربیار؛ جورابتم بنداز دور».
پایم را با پنبه پاک کرد و با بتادین شست و دوباره جای ترکش را نگاه کرد. یه تیغ جرّاحی دستش گرفت با پنس و الکل، پایم را گذاشت روی میز جلوی دستش و خودش رفت آن طرف میز؛ نور چراغ رومیزی را روی زخم متمرکز کرد و گفت: «تحمّلشو داری».
: «بله».
: «حتماً؟ دروغ نگی، وسط کار عربده بزنی و غش کنی».
با خنده گفتم: «نه قربان؛ مطمئن باشید؛ آخه این که چیزی نیست».
در حینی که مرا به حرف گرفته بود و من ذهنم را فرستاده بودم پی جوابهای معقول بگردد، دکتر صادقی کار خودش را کرده بود. صدای برخورد شیء فلزی ریزی که توی کاسه استیل جلوی دستش انداخت، مرا به خودم آورد.
: «تمام شد؛ خیرشو ببینی»!
کمی بتادین به جای زخم زد و بعد با یک تکّه کوچک پنبه استریل و باند باریکی، انگشتم را بست. واقعاً در کارش استاد و کمنظیر بود.
: «پاشو که کارمون شروع شد. اول برو توی اتاقای جرّاحی و سطلا رو خالی کن».
لنگان راه افتادم که بروم، صدایم زد: «ببین، این دور و برا خالیشون نکنی؛ هرچه از اینجا دورتر، بهتر».
: «تو درّه خشک پشت بیمارستان خوبه»؟
: «آره؛ به شرطی که چالشون کنی و روشون حسابی خاک بریزی».
: «چشم، قربان»!
: «برو دیگه، دیره؛ زود برگردی، الآن مجروحا میریزن اینجا، باید کمکم کنی. بدو که اومدی»!
رفتم سراغ سطلهای اتاق جرّاحی تا خالیشان کنم و برگردم پیش دکتر صادقی؛ امّا وقتی نگاهم به محتویات آن سطلهای بزرگ سبز رنگ افتاد، چشمهایم سیاهی رفت و چیزی نمانده بود همانجا پس بیفتم! سطلها پر بود از باند و پنبه و خون و بدتر از همه، اعضا و اندام ناقص و قطعشده مجروحانی که جرّاحی شده بودند. چند دقیقهای خشک و بیحرکت مانده بودم، امّا سر و صدای مجروحان تیر و ترکش خوردهای که در بمباران اخیر آسیب دیده بودند مرا به خود آورد و وظیفهام را به من گوشزد کرد. با دردِ دل و ناراحتی زیاد، دست و پاها یا انگشتان قطع شده داخل سطلها و زبالههای بیمارستانی را به تفکیک داخل کیسههای جداگانه ریختم و داخل فرغون گذاشتم و بیلچهای هم روی آنها قرار دادم و از در پشتی بیمارستان بیرون زدم. برای هر کدام گودالی جداگانه کندم و هرکدام را در گودال خودش گذاشتم و رویشان را با خاک پوشاندم.
بیمارستان در انبوه و ازدحام زخمیها گم شده بود. خودم را به دکتر صادقی رساندم و گفتم: تمام شد؛ در خدمتم. با شتاب به طرفم برگشت و گفت: «بیا این مجروح رو از روی برانکار بلند کن و بذار روی تخت. تو پاهاشو بگیر».
به سرباز زخمی که بیهوش بود، نگاه کردم. یک پایش قطع شده بود و جا مانده بود و فقط یک پا داشت. رو کردم به دکتر: «این که فقط یه پا داره».
: «خُب، همون پاشو بگیر، بلندش کن».
یکی از پزشکها که داشت دوره خدمتش را میگذراند و درجه ستوان دومی داشت، به طرف تخت آمد تا به من و دکتر صادقی کمک کند. من دستم را بردم که پای باقیمانده سرباز مجروح را بگیرم و بلند کنم، که دکتر صادقی داد زد: «پوتینشو در بیار».
دستم را بردم که پوتینش را در بیاورم، دیدم که این پایش هم قطع شده و فقط به یک تکه باریک پوست و رباط بند است!
پزشک وظیفهای که برای خدمت آمده بود؛ سرجا خشکش زد. دکتر صاقی فریاد زد: «بجنب دیگه؛ اصلاً نمیخواد پوتینشو دربیاری، پاشو بگیر بلندش کن». گفتم: «آخه» … . داد زد: «آخه و زهرمار، میگم بلندش کن. پای سرباز را از ته رانش گرفتم که بلند کنم، پایش از زانو به پایین جدا شد و افتاد».
پزشک وظیفه عُق زد و دوید یک گوشه دستش را گرفت به ستون فلزی دیوار و دولا شد و خودش را تخلیه کرد و همانجا بیحال و بیرمق افتاد. یک مجروح بد حال را با عجله آوردند و دکتر صادقی را صدا زدند که: «به فریاد برس. این مجروح داره از دست میره». مجروح، سرباز جوانی بود که هیچ جای زخم یا خونریزی نداشت؛ امّا به زحمت و به شماره نفس میکشید و با ناله زار و ضعیفی به خودش میپیچید. دکتر صادقی تمام لباسهای او را از تنش درآورد. هیچ جای تیر و ترکشی نبود. سرباز زخمی دستهایش را به سمت پایین تنهاش میبرد. دکتر صادقی سر همه فریاد زد: «برید کنار؛ اینجا رو خلوت کنید». بعد بند شلوار او را پایین کشید و نگاه کرد. ترکش به شرمگاه او خورده بود؛ امّا دکتر هنوز امید به احیای او داشت. بنابراین شروع کرد به ماساژ قلبی و تنفس مصنوعی و فریاد زد: «سرباز بدو اکسیژن». با تمام قدرت دویدم که شاید کپسول یا ماسک اکسیژن خالی پیدا کنم؛ امّا هیچکدام از اینها را در آن غلغله نمیشد پیدا کنی. ناامید و دست خالی به سمت دکتر برگشتم که عذر تقصیر بیاورم، امّا دکتر زودتر از من رویش را برگرداند و با نگاهی پر یاس به من فهماند که اگر دست پر هم برمیگشتی، کار تمام شده بود. چشمهای سرباز جوان را با دستهایش بست و روی او را پوشاند. ناگهان بیمارستان با صدای مهیبی لرزید و ستون و سقف آن به حرکت درآمد. هواپیماها دوباره برای بمباران آمده بودند و داشتند آزادانه جولان میدادند. حالا دیگر لازم نبود ارتفاعشان را کم کنند و شیرجه بروند؛ بلکه در ارتفاع بالا بمب و راکتهای اهدایی فرانسه و دیگر کشورها را مثل نقل و نبات بر سر ما میریختند. خبر دیگر این بود که عملیات «قادر» در محور «کلاشین» شروع شده بود و هر لحظه آمبولانسها آژیرکشان از گردنه گردآلود پایین میآمدند تا زخمیها را تحویل ما بدهند و شهدا را تحویل «معراج». یک پایم توی بیمارستان بود و یک پایم توی معراج. اتاقهای جرّاحی، کف بیمارستان و حتّی محوّطه بیمارستان هم پر از زخمی بود. اولویت با کسانی بود که حالشان وخیمتر بود. برخی را با یک بررسی سریع به سمت بالگردها میبردیم تا سریعتر به بیمارستانهای شهرهای اطراف منتقل شوند. بعضی هم به کنار بالگردها نرسیده، در میانه راه «معراجی» میشدند. هر روز تعداد زیادی مجروح به همین شکل به بیمارستان میرسیدند و یا موقتاً مداوا میشدند، یا به بیمارستانهای شهرهای بزرگ منتقل میشدند و یا در موقع انتقال به بیمارستان صحرایی و گاه حین جرّاحی در بیمارستان شهید میشدند. هر شب کار من تخلیه و تدفین اعضای از بین رفته و قطع شده زخمیهای جرّاحی شده بود. گاهی دست یا پای دفن شده، در گرمای مرداد و شهریور متورم میشد و از زیر خاک بیرون میزد و من مجبور بودم دوباره آنها را دفن کنم. شبانه که از آن مسیر عبور میکردم، احساس میکردم دستی یا پایی از خاک بیرون زده و التماس کمک دارد تا او را دوباره به صاحبش برسانم. کار سختی بود و عذاب روحی زیادی برایم داشت و تا مدّتها خوابهای آشفته میدیدم.
دکتر طاهری باز پیدایش شد و این بار از من خواست که به بچههای معراج کمک کنم؛ چون سربازهای دیگر بجز سعید، جرأت نزدیک شدن به جنازه شهدا را نداشتند؛ چه رسد به دست زدن به آنها یا حملشان تا پای کامیونها و قراردادن آنها در کانتینرهای یخچالدار!
هواپیماها هر روز از صبح علیالطلوع تا سر شب سهمیه بمبهای اهدایی قدرتهای بزرگ را بر سرمان خالی میکردند و میرفتند. خوشبختانه سایت موشکی سرهنگ صیاد جواب داد و حدود ۶ فروند از هواپیماهای متجاوز را ساقط کرد. خلبان یکی از آنها را که با چتر فرود آمده بود، اسیر گرفته بودند و برای معالجه و اعزام به بیمارستان آوردند. بعضی از سربازها میخواستند همانجا دخلش را بیاورند؛ امّا دکتر طاهری مانعشان شد و باز قوانین جنگ و آییننامههای حفظ جان اسرا و حقوق آنها را برای معترضان خواند. وقتی دید کسی وقعی به این قوانین نمیگذارد، چون کشور متخاصم خودش ناقض این قوانین است به حاضران اطمینان داد که زندهماندن این خلبان اسیر بیشتر از مردهاش میارزد؛ چون اطّلاعات قابلتوجّهی از او به دست خواهد آمد، که ارزش نظامی زیادی دارد.
اواخر شهریور بود و تعداد زخمیهایی که به بیمارستان منتقل میشد، کاهش قابل توجّهی پیدا کرده بود. امّا هر روز بر تعداد جنازهها و شهدایی که تازه تفحّص شده بودند، اضافه میشد. بعضی جنازهها که زیاد زیر آفتاب مانده بودند، به طرز غریبی بوگرفته و سبک بودند. یک بار دو جنازه را روی یک برانکارد گذاشته بودند و من و سعید فکر میکردیم برای برداشتنشان باید از دیگران کمک بگیریم؛ امّا وقتی دوتایی برانکارد را با تمام قدرت بلند کردیم، پیکر شهدا آنقدر سبک بود که نزدیک بود به هوا پرت شوند؛ من و سعید شگفتزده به هم نگاه کردیم. ناگهان چشمم به زیر برانکارد افتاد. جنازهها پشت نداشتند و از درون خورده شده و خالی شده بودند؛ دو کُپه بزرگ از صدها و شاید هزارها کرم کوچک و سفیدرنگ از پشت آنها روی زمین افتاد!
یک روز صبح، دو آمبولانس آژیرکشان و نفسنفس زنان خودشان را به بیمارستان رساندند. یک مجروح بدحال را پیاده کردند که با صورت روی برانکارد خوابانده بودند و چند شهید که توی کیسه پلاستیکی شفّاف گذاشته بودند. آنها را جلوی در معراج کنار هم گذاشتند تا یکی یک مشخصاتشان را بنویسم و پلاکهایشان را نگاه دارم و بعد پیکرها را به داخل کانتینر یخچالدار انتقال دهم.
مجروحی که روی برانکارد به سینه خوابیده بود، پشت نداشت! یعنی از نزدیکی دنبالچه تا نزدیک گردن بر اثر ترکش گلوله توپ یا موشک «کاتیوشا» کنده شده و از بین رفته بود. قلبش میزد و کبدش زیر نور آفتاب چروکیده شده بود و امعا و احشایش هم کمی خشکیده شده بود؛ امّا به چشمانش که نگاه کردم، هنوز از امید به زندگی پر بود و بیرمق و بیهیچ ناله و فریادی نگاهمان میکرد. بلافاصله با بالگرد اعزامش کردیم؛ امّا تا هنوز هم، تمام ذهنم درگیر این سوال است که آیا میشد برایش پشت ساخت؟ آیا زنده به مقصد رسید؟ آیا زنده ماند؟ … .
یکی از رانندههای آمبولانس دو چفیه پُر و گرهخورده جلوی دستم گذاشت. پرسیدم: ا«ینا چیه»؟
: «دو تا جنازه شهید؛ همین مقدار ازشون باقی مونده»!
اوّلی را باز کردم؛ یک تکّه کبد و مقداری روده بود با یک پلاک! دومی را که باز کردم یک تکه پا بود از مچ به پایین که به شدّت سوخته بود و دستی از مچ قطع شده با انگشتان سوخته و چند تکّه خرد و سوخته که معلوم نبود مربوط به چه اندامهایی است!
پرسیدم: «حالا چرا این جور»؟
: «بندگان خدا، گلوله توپ مستقیم خورده بهشون».
با سعید رفتیم سراغ چند شهیدی که جداگانه داخل کیسههای پلاستیکی گذاشته بودند.
سر کیسهها را باز کردیم و پلاکها را از گردنشان درآوردیم و تمام جیبهایشان را گشتیم که اگر مدرک شناسایی یا چیزی شخصی در لباسشان هست آنها را ضمیمه کنیم تا به دست خانوادههایشان برسد. یکی از شهدا نوجوانی کمسال، شاید شانزده ـ هفده ساله بود با چهرهای نورانی و معصوم که هنوز حتّی پشت لبش هم سبز نشده بود. روی پیشانی و درست بین دو ابرویش سوراخ کوچکی ایجاد شده بود و تا گوشه لبش خطّی از خون کشیده شده بود تا ردّی از شهادت به جای بگذارد. توی جیبهایش فقط یک دفترچه یادداشت خیلی کوچک پیدا کردیم. فقط دو برگ آن پر شده بود و آن هم صورت دیون و سیاهه قرضهایش بود برای تامین مایحتاج و خرید دارو برای مادر پیر و بیمارش؛ و مبلغ بسیار ناچیزی هم برای هزینه توراهی، تا خودش را به محلّ اعزام به جبهه برساند. نام قرضدهنده و نسبت او و مبلغ و تاریخ دریافت را به تفکیک نوشته بود. دفترچه را که خواندم، در درونم غوغایی شد که تمام وجودم را لرزاند. جنازه را به روی برگردانیدیم. جنازه صورت داشت امّا جمجمه نداشت؛ گلوله موقع ورود سوراخ کوچکی ایجاد کرده بود؛ امّا موقع خروج کاسه سر و مغزش را متلاشی کرده و با خود برده بود. رویم را به سمت سعید برگرداندم و دیدم حال او بهتر از من نیست و چشمهایش زودتر از من به آب نشسته است.
یکی دیگر از کیسهها را بازکردم؛ همان پیرمرد بسیجی باروحیه و پرانرژی بود که با سربند سبز شعار میداد تا به نیروهای داوطلب روحیه بدهد و آنها را برای حمله به دشمن تهییج و آماده کند. او هم درست به همین شکل به شهادت رسیده بود. درست مشخص بود که کار تکتیراندازهای دشمن است.
اواخر عملیات بود که خبر شهادت فرمانده تیپ، سرهنگ آبشناسان رسید. این خبر قلب همه را جریحهدار کرد و باعث شکست روحی ما شد. یکی از سربازها کف دستش گلوله خورده بود و از درد به خودش میپیچید. دکتر صادقی، دستش را پانسمان کرد و گواهی پزشکی برایش نوشت تا به مرخصی استعلاجی برود. به محض این که سرباز از ما دور شد، دکتر صادقی گفت: «متوجّه شدی که این سرباز خودزنی کرده»؟
پاسخ دادم: «نه؛ شما چطور متوجه شدید»؟
توضیح داد: چون گلوله از راه نزدیک شلیک شده و از دست عبور کرده بود. هدف قرار دادن کف دست، آنهم از فاصله دور، از اتّفاقات نادر است.
پرسیدم: «خُب، چرا این را به خودش نگفتید؟ چرا توبیخش نکردید؟ چرا اصلاً گواهی مجروحیت به او دادید؟ چرا» … ؟
جواب داد: «چون نخواستم شرمندهاش کنم؛ آدمی که برای گرفتن مرخّصی تا این اندازه درمانده بشه که خودزنی کنه، لابد مشکل بزرگی داره که دست به این کار میزنه؛ و حتماً بدون برای کارش دلیل قانعکنندهای داره»!
از بیمارستان زدم بیرون تا پیدایش کنم و ببینم واقعاً دلیل این کارش چه بوده. دیدم بیرون بیمارستان، به یکی از ستونهای فلزی تکیه داده، آستینش را بالا زده و با سرنیزه مشغول برداشتن یک لایه از روی پوست دستش است! فکر کردم این هم جزئی از نقشه اوست تا خودش را بیشتر از این زخمی کند و به حساب جنگ بگذارد! برای همین سرش داد زدم: «فکر کردی خیلی زرنگی و من نفهمیدم که تو خودزنی کردی»؟
یکهای خورد و با تعجّب نگاهم کرد و چیزی نگفت؛ امّا نگاه ملتمسش حرفهای زیادی داشت.
گفتم: «واقعاً چرا؟ آخه ارزشش رو داشت که برای چند روز مرخصی استعلاجی خودت رو ناقص کنی»؟
گفت: «آخه تو که نمیدونی؛ تو که اون جلو نبودی؛ سه ماهِ تمامه که در خطّ مقدّمم. یکسره توپ و خمپاره رو سرم باریده؛ یکریز گلوله به سمتم اومده و روزی چند نوبت بمب و موشک زدن رو سنگرم. هزار بار مردهم و زنده شدهم. صدبار به فرماندهمون گفتم چندروز مرخصی بده برم زن و بچهمو ببینم، نداد که نداد! من هنوز بچهمو که دنیا اومده ندیدهم. میفهمی»؟
پرسیدم: «حالا چرا داری پوست دستت رو با سرنیزه میکَنی»؟
با خنده تلخی جوابم را داد و گفت: «این پوست نیست؛ خاک و عرقه که تبدیل به چرک شده و بعد خشک شده و روی پوستم نشسته؛ دو سه لایه این جوری رو تمام پوست بدنم هست! هرچی به فرمانده التماس کردم که لااقل یه روز بهم مرخصی بده برم اشنویه حمّام بگیرم و برگردم، قبول نکرد و نداد»!
راست میگفت؛ وقتی با سر نیزه لایهی اوّل و دوم را تراشید تازه رنگ پوستش پیدا شد!
رفتم یک گوشهای دور ازجمع و روی دست خودم هم امتحان کردم؛ حق با او بود؛ دست من هم لایهلایه و پوستهپوسته شده بود؛ آخر من هم نزدیک سه ماه بود که دوش نگرفته بودم!
نزدیک ظهر بود که یک کامیون پر از هندوانه رسید و از کنار سنگرهای گروهی گذشت تا به در پشتی بیمارستان رسید. ستوان طاهری همه سربازها را صدا زد تا سریعتر بار کامیون را خالی کنند. هندوانهها را از همان در پشتی بیمارستان داخل دادیم تا در فضای خالی موجود در آنجا بچینند و بعد بموقع بین نیروهای مستقر در قرارگاه تقسیم کنند. کامیونِ خالی برگشت و چند دقیقه بعد، از اوّلین پیچ ورودی به سمت قرارگاه، دو کامیون حاوی ماسک شیمیایی و دارو تجهیزات نمایان شدند. من تنها توی سنگر بودم و داشتم پوتینهایم را میپوشیدم که به سمت «معراج» و بیمارستان بروم که صدای فریاد بیسیمچی بچههای هوانیروز بلند شد. سریع به سمت سنگر همجوار رفتم و پرسیدم: چی شده؟
فرصت جواب دادن نداشت و یکریز و تندتند کلمات را نجویده از طریق بیسیم به خلبانهای دو بالگردی که داشتند از میان درهها و با ارتفاع کم و حرکات مارپیچی پرواز میکردند، میرساند. از حرفهایش دستگیرم شد که هواپیماهای دشمن میخواهند بالگردهای ما را شکار کنند و آنها با کم کردن شدید ارتفاع و حرکات مارپیچ میخواهند در تیررس دشمن قرار نگیرند. در این حین که جماعت حاضر در آن محوطه وسیع مشغول تماشای این صحنهی تعقیب و گریز بودند، ناگهان هواپیمای دیگری درست در روبروی ما در آسمان نمایان شد و با صدایی گوشخراش به سمت قرارگاه شیرجه رفت و به سمت سنگر خودروها و آمبولانسهای داخل محوطه و دو بالگرد آرام گرفته در وسط چمنزار شلیک کرد. دو کامیون حامل ماسکها و دارو تجهیزات بیمارستانی، همان وسط جاده در شعلههای آتش میسوختند. صدای انفجار به حدّی بود که تمام تپههای اطراف لرزیدند و سنگرهای ما و بچههای هوانیروز و سنگر تدارکات فرو ریخت. خوشبختانه بجز سنگر خلبانها آن دوتای دیگر خالی بودند. برای یک لحظه نگاهم متوجه بیسیمچی شد که به خاطر شوک وارد شده بر اثر انفجار ناگهانی، دچار فلج و بیحسی موقت اندام شده بود و برای همین مثل یک شیء بیجان روی زمین نشسته بود و هیچ واکنشی از خود نشان نمیداد؛ به سرعت به سمتش رفتم تا کمک کنم از جا بلند شود و به سمت بیمارستان برویم. هرچه تلاش کردم نتوانستم بلندش کنم؛ مجبور شدم با یک دست بیسیم را بگیرم و با دست دیگر یقهاش را محکم بچسبم و خِرکشش کنم. همانطور که داشتم بیسیمچی را روی زمین میکشیدم و به سمت بیمارستان میرفتم، نگاهی بسیار سریع به پشت سرم انداختم و دیدم که همان هواپیما مسیر را دور زده و دوباره به سمت قرارگاه خیز برداشته!
تنها چند متر با در پشتی بیمارستان فاصله داشتم و چندتایی از بچههای همخدمتی از جمله سعید و سیروس را میدیدم که با اشارهی دست میگفتند: «بدو، سریعتر»! ناگهان صدای موتور جت آنقدر بلند شد که احساس کردم چیزی در هوا منفجر شد. فقط چند قدم با در فاصله داشتم. دوستانی که دم در برایم دست تکان میدادند با سرعت و وحشت به داخل دویدند و بلافاصله صدای انفجار بسیار عظیمی پشت سرم شنیدم و موج گرمایی از پشت به سمتم آمد و مرا با خود به هوا برد، مچاله کرد و با تمام قدرت به درون بیمارستان پرتاپ کرد.
نمیدانم چقدر بیهوش بودم؛ فقط یادم میآید زمانی که به هوش آمدم دلدرد شدیدی داشتم و دو مرتبه خون بالا آوردم. گوشهایم هر دو کیپ شده بودند و کمترین صدایی نمیشنیدم. دیدم هم کمی مشکل داشت و آدمها را به وضوح نمیدیدم. دکتر صادقی یک «والیوم ده» برایم تزریق کرده بود و سریع با آمبولانس به نقده اعزام کرده بود و در نامه اعزامم نوشته بود ۴۸ ساعت تحت مراقبت. تا روز بعد چیزی از زمان و مکان نمیفهمیدم؛ امّا روز بعد که احساس کردم حالم کمی بهتر شده، به اصرار خودم دوباره به محلّ مأموریتم برگشتم. همه چیز به هم ریخته بود. یک ترکش بزرگ بمب، سقف بیمارستان را با آن همه ضخامت شکافته بود و از لای ورقه فولادی بیرون زده و مثل چلچراغ به سقف اتاق اجتماعات پزشکان آویزان شده بود. هر دو گوشم زوزه میکشید و صدای وزوز شدیدی میداد. دلدردم کامل برطرف نشده بود و حالت تهوع داشتم. بدنم نیز به خاطر موج انفجار و برخورد با دیوار کوفته بود؛ امّا جای تعجب بود که نه زخم قابلتوجّهی برداشته بودم و نه ترکشی به بدنم اصابت کرده بود.
به دکتر صادقی سلام دادم و بابت زحماتش تشکر کردم. گفت: «چرا یه روز زودتر برگشتی»؟ گفتم: «چه فرقی میکنه، اونجا بیمارستان بود، اینجام بیمارستانه»!
خندید و گفت: «واقعاً خرشانسی ها! اینو میدونستی»؟
من هم خندیدم و گفتم: «با رعایت ادب عرض میکنم شما پزشکا هم خیلی خوش شانسید»!
متوجّه منظورم نشد؛ برای همین با تعجب پرسید: «چطور مگه»؟
گفتم: «ترکش به اون بزرگی از خروارها خاک گذشته و سقف فولادی را سوراخ کرده ولی گرد ملالی بر سیمای هیچ پزشکی ننشسته! این خوششانسی نیست»؟
معطل نکرد و در جوابم گفت: «نه، کی میگه این خوششانسیه؟ این معجزه است نه شانس! شانسمون کجا بود! ولی در عوض تأکید میکنم که تو خرشانسترین سربازی هستی که به عمرم دیدهم»!
با تعجب پرسیدم: «چرا اینو میگید؟ مگه چیشده»؟
و بعد دکتر صادقی برایم توضیح داد که چهطوری موج انفجار مرا به داخل بیمارستان پرتاب کرده، و دقیقاً به خرمن هندوانههای تازه انباشته شده در فضای خالی ورودی بیمارستان کوبیده است!
خندهاش را پس دادم و گفتم: «این خرشانسی نیست؛ شمام اینو بذار به حساب معجزه؛ معجزه هندوانه»!
شهریور تمام شده بود و عملیات قادر هم در هر سه مرحله به پایان رسیده بود. «کلاشین» همچنان در دست نیروهای ما بود و خسارات انسانی و لجستیکی قابلتوجّهی هم به دشمن وارد شده بود. با این حال، به نظر میرسید آن اهدافی که مورد نظر فرماندهان این عملیات بوده، کاملاً محقّق نشده بود و شهادت فرمانده بزرگی مثل سرهنگ حسن آبشناسان، فقدان بزرگ و ضایعهای اسفبار بود!
نیروهای جهادگر زودتر از همه قرارگاه را ترک کردند و همه تیپهای عملیاتی هم تقریباً افراد و ادواتشان را از آنجا بیرون بردند. امّا ستوان طاهری همچنان ایستاده بود و راضی به ترک محل نبود. نامهای برایم آمده بود از جانب سرهنگ «سهرابی»، فرمانده کل ژاندارمری وقت، مبنی بر ترخیصم از خدمت به خاطر پذیرفته شدن در آزمون سراسری و تحصیل در دانشگاه تهران. ستوان طاهری نامه را از دستم گرفت و خواند و با تحکّم گفت: «تا پایان ماموریت امکان نداره»!
گفتم: «جناب سروان جسارته، ماموریت ما یک هفته بود به سه ماه کشید؛ الآن هم عملیات تمام شده و همه نیروها برگشتهند؛ وجود ما دیگه اینجا ضرورتی نداره؛ نه عملیاتی هست، نه مجروحی، نه معراجی و نه هیچکار دیگهای»… .
توی حرفم پرید که: «زمان پایان ماموریت و برگشتو من تعیین میکنم»!
من هم سریع جواب دادم: «قربان، بنده الآن اینجا هیچ کار خاصّی ندارم که انجام بدم؛ اگر شما تشخیص میدید که با بقیه سربازا بمونید، اختیار با شماست؛ مافوق بنده و شما تشخیص دادهاند که باید خودم را به فرماندهی بیمارستان معرفی کنم تا برای ادامه تحصیل، ترتیب ترخیص مرا بدهند. آیا تخطّی از این دستور، تمرّد از فرمان مافوق نیست»؟
نگاه پر غیضی به من و نامه انداخت و نامه را به طرفم پرت کرد. وقتی فهمید با حربه خودش به جنگش رفتهام و ناچار به پذیرش شکستش کردهام، تصمیم گرفت، دست کم تعلّلی در کار ایجاد کند: «ما با هم به این ماموریت اومدیم و با هم از این ماموریت برمیگردیم؛ چون مسؤولیت حفظ سلامت شما با منه. پس چارهای نیست؛ باید چند روزی صبر کنی تا وسایلمان را جمع کنیم و برگردیم».
از پیش دکتر طاهری که برگشتم، موضوع را با بقیه همسنگریهایم در میان گذاشتم و تصمیم گرفتیم با اصرار جمعی وادارش کنیم که زودتر به پادگان برگردیم. عاقبت این اتفاق جمعی مؤثر واقع شد و سه روز بعد کولههایمان را بار وانت مزدا کردیم و دوباره رسول را پشت فرمان نشاندیم و راه افتادیم. آن روز باد سردی درگرفته بود و گردبادهای کوچک و بزرگی در محوطه محلّ استقرارمان خاک و خاشاک را درهم میپیچیدند و به آسمان میبردند. سوز سرمای اوّل صبح گوشهایمان را سرخ کرده بود؛ امّا آنچه دلگرممان میکرد، وعده مرخصی، دیدار خانواده، حمّام گرم و یک خواب راحت و بیدغدغه بود. اینها همه بود و امید بود. ولی هر چه از قرارگاه دور میشدیم و تپهها و سنگرها را جا میگذاشتیم؛ خاطرات تلخ و شیرین رهایمان نمیکردند و در خواب و بیداری دست از سرمان برنمیداشتند. هنوز هم بمب و موشکی هست که بر سر خوابها و رؤیاهایم آوار شود و آسایشم را بر هم بزند؛ هنوز وزوز گوشم صدای غرّش موتور هواپیمای جت و موج مهیب انفجار را برایم تداعی میکند؛ هنوز صدای صفیر گلولهای هست که بین دو ابرویم را بشکافد و مغزم را متلاشی کند یا قلبم را از هم بشکافد و ستون فقراتم را از هم بپاشد؛ هنوز دستهای بریده و متورمی هستند که از زیر خروارها خاک یقهات را بگیرند و بگویند: «تو بعد از ما با آبروی ما و آرمانهای ما چه کردی»؟ هنوز … .
وقتی برای تسویه حساب و ترخیص از پادگان امام رضا(ع) به بهداری نیروی زمینی ارتش در تهران رفتم، مسؤول پرونده که یک نظامی کهنسال و کارکشته بود، خبر ناگواری به من داد؛ در پرونده نه از تشویقی وعده داده شده به خاطر اتمام ماموریت خبری بود و نه از ارتقای درجه تشویقی و نه حتّی نامی و نشانی از این ماموریت! گویا هرگز چنین ماموریتی انجام نشده است و لابد ستوان طاهری سر خود این کار را کرده و هیچ گزارش کاری هم به بهداری کل نرسیده!