اساتید در دفاع مقدس
کد خبر : 2580
شنبه - ۱۲ مهر ۱۳۹۹ - ۱۳:۵۹

دکتر مجتبی بیگلری

باز شرمنده‌ام از این سر باقی مانده!/ گرچه دست و دل و چشمم همه آوار شده‌ست

دوران دفاع مقدس یک برهه بسیار حساس و تاریخ‌ساز و آموزنده در تحولات اجتماعی و سیاسی و فرهنگی کشور عزیزمان است. بی شک این رخداد تاریخی بویژه برای نسل جوان که این ایام مهم را ندیده و احساس نکرده‌اند؛ موجب ترویج فرهنگ ایثار، شهادت، دلداده‌گی و ایستاده‌گی در مقابل دشمنان دین و نظام مقدس و وطن عزیز است. بررسی لحظه به لحظه این ایام غرورآفرین برای نسل جوان، یک رسالت مهم دینی و انقلابی است که می‌تواند در تقویت و تثبیت آرمان‌های الهی و مقدس انقلاب، سهمی بسزا ایفا کند.

دوره هشت ساله عشق و ایثار برای این بنده جامانده از قافله دلداد‌گان پر از خاطرات تلخ و شیرین است، بنا به علاقه‌ای که از دوران نوجوانی به نوشتن و ادبیات و شعر داشتم خوشبختانه در مدتی که مفتخر به حضور در جبهه بودم خاطرات بسیاری را گاه با ذکر جزییات به نگارش در آورده‌ام، گر چه بخشی از آن‌ها مفقود و از بین رفته است لکن بخشی هم باقی مانده که گاه با مرور این خاطرات ترک خورده (به تعبیر شاعر انقلابی قیصر امین‌پور) به حدود چهل سال پیش و در دوران پر شور جوانی سیر می‌کنم، گاه از خواندن خاطره‌ای شاد و مسرور و گاه به تعبیر شاعر دلسوخته انقلابی؛ سعید بیابانکی: (پی نشاندن این درد و داغ طاقت سوز/ هزار اشک روان در آتش سوخت). بر مرور آن‌ها اشک حسرت روان می‌کنم.

بنا به درخواست حوزه محترم فرهنگی دانشگاه به ذکر چند خاطره مضبوط در دفترچه‌های خاطراتم بسنده می‌کنم.

۱.  در ایام حضور در جبهه، چون بسیاری دیگر، به اقتضای سن، پر شور و با نشاط بودم  و با دوستان روابطی صمیمی و عاطفی برقرار می‌کردم. اما  رابطه‌ام  با دونفر از این عزیزان قدری صمیمی‌تر و عمیق‌تر بود؛ «حمیدرضا جهان‌فر» و «فریدون خسروی». معمولا با هم بودیم و با هم به ماموریت می‌رفتیم. حمید‌رضا اهل هنربود و خوش ذوق،  هردو به عکاسی علاقه‌مند بودیم و لحظاتی را با دوربین ثبت می‌کردیم. عکس‌های باقی‌مانده‌، یادآور خاطرات شیرین این دوستی و رابطه عاطفی است.

و اما بهمن ماه سال ۵۹ بود چند ماه از آغاز حمله نظامی دیکتاتور جنایتکار عراق،  با پشتیبانی کشورهای غربی و عربی  گذشته بود،  سپاه و بسیج تازه پا گرفته و ارتش هم به علت خیانت امثال «بنی‌صدر» و برخی از لیبرال‌های نفوذی به شدت تضعیف شده بود. در داخل کشور هم دشمنان کینه‌توز انقلاب در استان‌های مختلف فتنه‌گری می‌کردند، سازمان جهنمی منافقین خلق، چریک‌های فدایی، حزب کومله،  حزب دموکرات، ساواکی‌های فراری، سرمایه‌داران بزرگ ثروت از دست داده، بختیار آخرین نخست وزیر شاه ملعون و طرفدارانش، برخی از فرماندهان ارتش که پاکسازی شده بودند و لیبرال‌های نفوذی در خوزستان، کردستان، ترکمن صحرا، سیستان، آذربایجان و در برخی دیگر از مناطق همه و همه دست به کار شده بودند. صدام ِ تا بن دندان مسلح، با حمایت و تشویق آمریکا، شوروی و با حمایت مالی سخاوتمندانه عربستان، کویت، امارات،  قطر  و حضور نظامی برخی از سربازان ارتش مصر و بعضی کشورهای عربی مسلمان! به مرزهای وطن‌مان حمله‌ای گسترده انجام داد و مناطقی را تصرف و شهرهای را به خاک و خون کشید.

     بهمن ماه  سال ۵۹ بود حمیدرضا و فریدون و چند نفر دیگر از دوستان دیگر عازم منطقه تنگه حاجیان شدند. خاطرم نیست چرا توفیق همراهی‌شان را نداشتم که البته چیزی جز دست تقدیر و اراده خداوند قابل تصور نیست، روز دوم یا سوم حضور در منطقه تنگ حاجیان به علت اصابت مستقیم توپ و یا موشک تانک به فیض شهادت نایل آمده و آسمانی شدند و به خیل عاشقان و سربازان جان برکف امام خمینی پیوستند. گرچه در طول ایام ِ حضور ِ در منطقه،  بسیاری از دوستانم را از دست دادم و در فراقشان دلتنگ شدم و اشک ریختم و رنج کشیدم اما این واقعه دردناک برایم بسی تلخ بود و غم‌انگیز! و تلخ‌تر آنکه: پیکر مطهر ۵ نفرازاین یاران ِ پرکشیده آن‌چنان سوخته بود که تشخیص هویت‌شان به سختی ممکن بود،  با کمک دوستان  اجساد مطهرشان را شناسایی کردیم. شناسایی  پیکر پاک و مطهر حمیدرضا حتی برای پدر بزرگوارشان هم مشکل بود. وی را از طریق  یک یا دو حرف  از حروف انگلیسی نقش بسته بر پیرهنی که گاه می‌پوشید شناسایی کردم.  به خاطر دارم هر وقت این پیرهن را بر تن می‌کرد  به مزاح می‌گفتم این از مصادیق خودباختگی در برابر فرهنگ غرب است!!  خدایش رحمت کناد و یادش گرامی.

 روز وصل دوستداران یاد باد           یاد باد آن روزگاران یاد باد

۲. ماه‌های ابتدایی حمله صدامیان،  برخی از مناطق استراتژیک مثل شهرهای «قصرشیرین» و «نفت‌شهر» به تصرف دشمن درآمده و  مسیر «گیلانغرب» و «سرپل‌ذهاب» مسدود شده بود. با دوستان در منطقه «تنگ کورک» مستقر بودیم، حضور رزمندگان در این منطقه برای جلوگیری از پیشروی بعثی‌های صدامی بود که در واقع برای زمینه‌سازی عملیات حیرت‌انگیز و موفق مطلع‌الفجر. این عملیات با رمز یا «مهدی ادرکنی» به صورت مشترک توسط ارتش دلاور و سپاه جان برکف، با هدف آزادسازی کامل «دشت قاسم آباد» و قصرشیرین و نفت‌شهر به صورت مشترک در چند ماه بعد انجام شد. روز ۲۹/۱۲/۵۹ بود، اولین سالی که روز عید و ساعت تحویل را درکنار خانواده نبودم. گمان کنم ساعت تحویل سال  ۸ شب بود و منطقه کاملا در تیررس واحد توپخانه دشمن و فاصله رزمندگان با نیروهای دشمن اندک. بهتر است برای نقل این خاطره به یادماندنی  عینا از دفترچه خاطرات کمک بگیرم:

  «امروز عید است و ما در سنگر، اولین سالی است که عید را در خانه نیستم. حلقه‌ای فیلم که سفارش داده بودم دیشب به دستم رسید. هنگام سال تحویل شدیدترین درگیری به وجود آمد. اول نیروهای خودی بقدری برایشان منور و توپ و خمپاره انداختند که فکر کردند حمله‌ای همه جانبه است! آسمان را نگاه می‌کردی پر از منور شده بود و زمین کاملا روشن، چه هیجان‌انگیز! بهترین و بدترین عیدم است. در آن لحظات سخت خوشحال بودیم چون آن‌ها کمتر جواب می‌دادند‌! ناگهان شروع کردند.  به قدری شدید که اصلا نمی‌شد سر را سنگر بالا بیاوریم. چون احتمال حمله نیروهای پیاده آن‌ها را می‌دادیم؛ همگی کاملا آماده بودیم …. خیلی دوست داشتم حمله کنند تا …!!» درست نمی‌دانم آن عید چگونه گذشت؛ هم خوشحال بودیم و هم ناراحت. از قضا باران شدیدی هم درگرفت. روز اول عید و در گل و گلوله!! کمی اوضاع آرام شد. بچه‌ها از راه دور سال نو را به هم تبریک می‌گفتند  و ماچ و بوسه را به  بعد حواله می‌دادند».

۳. داستان کژدم!

  منطقه غرب به دلیل زیست محیطی، محلی مناسب برای زندگی گزندگان خطرناک  مثل مار و عقرب است.

در یک روز بسیار بسیار گرم و طاقت‌فرسا به علت آنکه چند روزی بود که استراحت نداشتم و شب قبل را هم اصلا نخوابیده بودم در خوابی سنگین فرو رفتم. میزان خستگی و خواب آلودگی‌ام آنقدر بود که به سختی می‌توانستم هوشیاری‌ام را حفظ کنم! شاید قریب به ده روز هم بود که حمام نرفته بودم!  و لذا یقه پیرهنم چرکین و خشک شده بود!! به هرحال در خوابی عمیق و سنگین بودم  که وجود چیزی را پشت گردنم احساس می‌کردم، اصلا رمقی و حالی برای برخاستن  نداشتم! دقایقی این تکان خوردن‌ها و رفت و آمد و جابجایی را حس می‌کردم اما دریغ از عکس‌العملی! ناگهان به ذهنم خطور کرد که مباد کژدمی به میهمانی گردنم آمده است!! ترس و وحشت وجودم را فرا گرفت، نفس را در سینه حبس کردم، بی‌حرکت و آرام، تا مبادا میهمان عزیز احساس خطر کند و گردنم را نوازش فرماید! صدای تپش قلبم را می‌شنیدم نمی‌دانستم باید چکار کنم؟ اگر برمی‌خاستم  حتما از پشت گردن به پایین سقوط می‌کرد و به دام می‌افتاد! اما محل «دام» مناسب نبود!! به ذهنم خطور کرد که با سرعت زیاد برخیزم و با دست پرتابش کنم.  تقریبا یقین کردم عقرب است. چون حرکت گاه و بیگاه شاخک‌هایش را دیگر حس می‌کردم. چاره ای نبود باید کاری می‌کردم.  زمان به سختی می‌گذشت حتی از ترس ِ حمله و فرو کردن نیش بر گردنم،  نفس‌هایم را آرام کرده بودم! عاقبت تصمیم خود را گرفتم، چون برق برخاستم و با دست یقه‌ام را تکاندم . بلی! حدسم درست بود. کژدمی سیاه و درشت! به علت آنکه اصول میهمانی را رعایت کرده بود،  آداب میزبانی را بجا آوردم و اجازه ندادم دوستان صدمه‌ای بر این مخلوق خداوندی وارد کنند‌. بنابراین به محلی امن منتقل کردیم تا به حیاتی که خالق حکیم مقدر کرده بود ادامه دهد. بی‌درنگ به یاد این کلام مولانا افتادم که فرمود: چو آدمی به یکی مار برون شد ز بهشت

میان کژدم و ماران تو را امان زکجا؟

اجل قفس شکند مرغ را نیازارد

اجل کجا؟ و پر مرغ جاودان ز کجا!

در پایان آرزو دارم خداوند عزیز و مهربان شهدای خونین پیکر این نظام ِ برخاسته از اراده مردم را با امامان معصوم علیهم‌السلام محشور و قرین رحمت و مغفرت خویش فرماید و پاداش صابران بر رنج ها، دردها و مصایب را هم به آنان که در به ثمر رساندن این نهال ِ کاشته شده به عنایت ِ خاص ِ صاحب عصر و الزمان، سهمی ایفا کردند و خون دل خوردند و داغ دل دیدند  عطا کناد.

  سراپا اگر زرد و پژمرده ایم

ولی دل به پاییز نسپرده ایم

چو گلدان خالی لب پنجره

پر از خاطرات ترک خورده ایم

اگر داغ دل بود ما دیده ایم

اگر خون دل بود ما خورده ایم

اگر دلیل است آورده ایم

اگر داغ شرط است ما برده ایم.