اساتید در دفاع مقدس
کد خبر : 2550
چهارشنبه - ۹ مهر ۱۳۹۹ - ۱۲:۲۳

دکتر خلیل بیگ‌زاده

دکتر خلیل بیگ‌زاده

در واپسین روزهای آبان‌ماه شصت و یک عازم جبهه شدیم. حال و هوای ویژه‌ای داشت، ترس، دلهره، عشق، جسارت، شجاعت و مهم‌‌تر از همه دفاع از میهن و پایداری در برابر تجاوز دشمن در وجودمان موج می‌زد. هوای پاییزی و آسمانی با ابرهای سیاه نوید باران می‌داد. در حوالی «انارک» باران گرفت که دمدمه‌های غروب بود و جاده چندان همراهی نمی‌کرد، چون سیلاب‌های تند و خشن با آن نامهربانی کرده و بسیاری از بخش‌های جاده شوسه را زخمی کرده و از جای کنده و با خود برده‌بود. به منطقه «زله‌زرد» رسیدیم و باران و سیل بنیان‌کن اجازه عبور از رودخانه «کنیاکش» نمی‌داد. تاریکی شب را در زیر باران سیل‌آسا به صبح آفتابی و آسمان بدون ابر رساندیم و باران فروکش کرده‌بود اما سیلاب رودخانه اجازه گذر نمی‌داد. ماندیم تا خروش رودخانه آرام گیرد و ما را بر پهنه مهربانی خویش بدان سوی هدایت کند. بالاخره حوالی ظهر سیلاب فروکش کرد و توانستیم از رودخانه گذر کنیم و به قرارگاه برسیم. استقبال گرم رزمندگان و بسیجیان میزبان و پشتیبانی قرارگاه عملیاتی ما را دلگرم کرد و سرمای بدنمان را به گرمای مهر و مانایی دیگرگون کرد. ناهاری البته مختصر نصیبمان شد و پس از استراحتی کوتاه برای آموزش فردای آن روز آماده شدیم. چند روزی آموزش رزم و جنگ‌ابزارهای نظامی دیدیم. چون من دریافت بیشتری داشتم، زودتر با جنگ‌ابزارها آشنا و اندکی مدعی دانستن شدم و ادعای مربیگری و آموزش دیگر همرزمان در من شکوفا شد. یکی از همرزمانم که هنوز آشنایی چندانی با جنگ‌ابزار «ژ۳» نداشت، به من روی آورد که گیر گلنگیدن (روآیک) اسلحه را به وی آموزش دهم. آموخته بودم که در چنین مواقعی باید قنداق جنگ‌ابزار را بر جای سختی مانند زمین یا چنین ابزاری کوبید تا گلنگیدن آزاد شود اما به شرطی که اول خشاب را آزاد کرده‌باشی. قنداق جنگ‌ابزار ژ۳ را بدون آزادکرد خشاب بر زمین کوبیدم، گلنگیدن کردم و گلوله را از لوله خارج کردم، غافل از این که گلوله دیگری با خود به لوله برده و آماده شلیک است، چکاندن ماشه همان و افتادن همرزمم همان. تصور می‌کردم، شهید شده‌است، اما  پس از لحظاتی دستی بر صورتش کشید و گفت «من مرده‌ام؟»، شادمان شدم که هنوز زنده است. گویا هنگام ماشه‌چکاندن سرش را به قصد دیدن داخل لوله جنگ‌ابزار بالا آورده و حدوداً روی دهنه لوله قرار گرفته‌است که من ماشه را چکانده و گلوله شلیک شد و موج صدای گلوله وی را نقش بر زمین کرد، اما به لطف خداوند گلوله به وی اصابت نکرده و تنها دود باروت و سوخته پارچه دهانه لوله صورتش را دودآلود کرده‌بود. این رخداد آن هم در آغاز ورودم به جبهه سخت نگرانم کرده‌بود، اما یک بیدارباشی بود که بیشتر مراقبت کنم.

محل نصب عکس با جنگ‌ابزار ژ۳

روزی از روزهای بهمن‌ماه شصت و یک برای تجدید روحیه به ایستگاه صلواتی پل هفت‌دهنه رفته بودیم، ایستگاهی صلواتی که انواع خوراک و پوشاک مورد نیاز رزمندگان دریافت می‌شد و تمام این مواد خوراکی و پوشاک هدیه مردم ایران به مناطق جنگی برای استفاده رزمندگان بود. یادش بخیر همه چیزی صلواتی بود. صلوات می‌فرستادیم و نیازمان را برمی‌داشتیم. حوالی عصر به خط مقد‌م جبهه برگشتیم، به سه‌راهی شهدا رسیدیم که با خط مقد‌م فاصله چندانی نداشت، منتطر بودیم تا خودرو آیفا که وظیفه رساندن نیازهای خط مقد‌م را بر عهده داشت، برسد و با آن به خط برگردیم، خودرو آمد و رزمندگان سوار شدند. حدود ۳۰ نفر در پشت آن سوار شدیم و خودرو حرکت کرد تا به در‌ه‌ای رسید که زیر دید و تیررس مسلسل کالیبر ۷۵ دشمن بود چون دشمن در خط‌ مقد‌م خود تیربار مذکور را مستقر‌ کرده‌بود و اجازه نمی‌داد که خاکریز ما در محل عبور از این در‌ه تکمیل شود و از دید و تیر دشمن ناپدید باشیم. وقتی خودرو از این محل عبور می‌کرد، زیر بارانی از آتش تیربار دشمن قرار گرفت، همگی در کف اتاقک خوردرو دراز کشیدیم، برخی مجروح شدند و راننده از محل آرنج هر دو دستش سخت آسیب دید اما  خود را از تیررس تیربار دشمن دور کرد، اگر چه در آبرفتی کنار جاده افتاد. وقتی پیاده شدیم و به سراغ مجروحان رفتیم. متوجه شدیم که یک دست راننده از آرنج قطع شده و دست دیگرش سخت آسیب دیده‌است. با نگرانی و ناراحتی به وی نگریستم و تلاش کردم تا کاری برایش انجام دهم، اما در خطابم گفت: «ناراحت نباش! من از این ناراحتم که نتوانستم با سرعت بیشتری عبور کنم و برخی مجروح شدند.» روحیه این رزمنده دلیر و دلاور برای من درسی شد و بر اعتماد به نفس و توکلم می‌افزود.

هم‌چنین یکی از روزهای اسفندماه ۶۱ گروهی از بسیجیان با هدف شناسایی موقعیت دشمن و امکانات و ادوات وی در «محور نفت‌شهر و رودخانه کنیاکش» روانه عملیات شناسایی و ضربه به دشمن شدند که گویا گروه عملیاتی و اطلاعاتی دشمن نیز از همان محور در حال گشت‌زنی بودند و یا قصد نفوذ به محور پدافندی پارومال و ضربه به نیروهای ما داشتند. نیروهای خودی در موقعیتی استراتژیک به شناسایی دشمن مشغول بودند که ناگهان گروه عملیاتی دشمن به گروه عملیات و شناسایی خودی حمله کرده و در نبردی که چندین ساعت ادامه داشت، برخی نیروهای خودی شهید یا مجروح شدند که این رخداد نوعی از نگرانی و نیز آمادگی را در نیروهای خودی مستقر در «موقعیت پارومال» پدید آورده بود چنانکه یکی از شب‌هایی که در موقعیت مذکور با یکی از همرزمانم نگهبان پاس شب (۲ تا ۴) بامداد بودیم، دید کناری مرا دچار خطایی کرده‌بود که تمام ۲ ساعت نگهبانی را آماده‌باش و دست روی ماشه جنگ‌ابزار بودیم چون تصور می‌کردیم که در دره کناری که خیلی هم عمیق و ترسناک و صخره‌ای بود، نیروی نفوذی دشمن ورود کرده‌است اما سرانجام نگهبانان پاس بعدی آمدند و به یاری تجربه آن‌ها فهمیدیم که نور ماه در آب جاری حاصل از بارش باران در دره می‌تابد و بر اثر جریان آب تغییر حالت می‌دهد.

و … بالاخره اواخر فروردین یا اوایل اردیبهشت ۶۲ که خط مقدم منطقه سومار مشرف بر مندلی عراق بودیم، معمولاً سنگرهای نگهبانی در موقعیت‌های متفاوتی از محورهای خط مقدم بودند که برخی سنگرهای کمین نزدیک به نیروهای عراقی بود تا حدی که صدای افراد و خودروهای آن‌ها کاملاً شنیده می‌شد و آن‌ها در تیررس تیر مستقیم ما بودند اما مأموریت ما صرفاً شناسایی موقعیت دشمن و پدافند لازم در برابر حمله احتمالی وی بود. معمولاً موقعیت دشمن را شبانه در سنگرهای کمین زیر نظر داشتیم. در یکی از شب‌های مهتابی که آتش‌ دشمن قوی بود، تصور می‌کردم که باران تندی در حال بارش است و دوست داشتم، زیر باران باشم. به همرزمم گفتم که خیلی دوست دارم، زیر این باران شبانه در این شب مهتابی باشم اما همین که قصد خروج از سنگر کمین کردم، وی شانه‌ام را پایین کشید و گفت: «این باران گلوله است که چنین به شنزارها و زمین سنگلاخی برخورد کرده و زرق و برق می‌آفریند، در این وقت سال آن هم منطقه مندلی عراق بارانی نمی‌بارد.» گویا به دلیل غلبه ترس از حمله دشمن یا کم‌خوابی شبانه دچار توهم شده‌بودم.

محل نصب عکس با جنگ‌ابزار توپ ۲۳ میلیمتری

یکی از همرزمانم (شهید خسرو بیگ‌زاده) که در یکی از موقعیت‌های منطقه عملیاتی پاوه همراه و هم‌سنگر بودیم، شهید شد و در نبود ایشان تاب ماندن در آن موقعیت نداشتم و درخواست کردم که به موقعیت دیگری از محورهای منطقه عملیاتی منتقل شوم که درخواستم پذیرفته شد و به موقعیت دیگری در محور عملیاتی گردنه تته (دالانی) منتقل شدم. روزی از روزها که مشغول پاسداری از آسمان منطقه در محور گردنه تته (دالانی) مشرف بر منطقه «حلبچه و دربندیخان» عراق بودیم، حوالی غروب آماده‌باش داده‌شد که با دو هدف منطقه را زیر نظر داشته‌باشیم؛ هم آسمان منطقه را برای مقابله با حمله هوایی دشمن و هم محور عملیاتی را با هدف مقابله با تجاوز دشمن و نیز عناصر نفوذی مراقبت کنیم، ناگهان غرش موشک‌های برخاسته از جنگ‌ابزارهایی مانند توپ‌های دوربرد و خمپاره‌اندارهای بلند ۸۰ و ۱۲۰ میلیمتری دشمن به گوش رسید و منطقه را زیر بارش موشک‌ها قرار داد. من و همرزمم توپ ۲۳ میلیمتری را  آماده مقابله با حمله احتمالی هوایی و زمینی دشمن کردیم که ناگهان صدای انفجار مهیبی فضای موقعیت ما را به چالش کشید و با اندک زمانی خود را در گودال عمیقی دیدم که پیشتر برای چنین شرایطی فراهم شده‌بود. هنگامی که دستانم را بر روی زانوهایم تکیه‌گاه بدنم کردم تا از جای بلند شود و از گودال بیرون آیم، دریافتم که دستانم گرمایی نمناک را حس کردند و متوجه شدم که در همان چند لحظه آغازین خون زیادی از بدنم بر زمین گودال ریخته‌است، خود را با تمام توانم به بالای گودال رساندم و درخواست یاری کردم، برخی همرزمانم به یاریم شتافتند و به بهداری گردان برده و پانسمانی موقت انجام دادند اما راننده آمبولانس حاضر نبود که مرا به بیمارستان صحرایی در منطقه دوآب پاوه برساند چون رفت‌وآمد در منطقه از ساعت ۴ عصر به دلیل آلودگی منطقه و حضور عناصر نفوذی ممنوع بود. فرمانده گردان که افسری دلاور و دلیر بود، خود رانندگی آمبولانس را پذیرفت و من را به بیمارستان صحرایی دوآب رساند، روز بعد که توان بدنی خود را تا حدودی بازیافتم، مایل نبودم که به بیمارستان قدس پاوه و یا دیگر بیمارستان‌های کشور اعزام شوم بلکه اصرار داشتم که در منطقه بمانم و در کنار همرزمانم باشم. درخواستم پذیرفته شد اما پس از یک الی دو روز درد در تمام بدنم بیشتر شد و پای چپم به شدت متورم شد که به ناچار به بیمارستان ۵۲۰ ارتش در کرمانشاه اعزام و سپس از آنجا به بیمارستان خانواده در تهران و ادامه ماجرا …