یادداشت اختصاصی «دکتر میر جلالالدین کزازی» به مناسبت هفتمین روز درگذشت «دکتر مسعود گلزاری»
در دریغِ کرمانشاهیِ راستین
بزرگمردی از تبارِ مردانِ با داروبَرْد (= شکوهمند، با داروگیر): از تبارِ آن فرهیختگان و جانْانگیختگان که کانونِ همایونِ یاد و نهادشان همواره، از نوشْآذرِ (= آتش جاوید) سپند و وَرْجاوندِ (= بسیار ارجمند) مهرِ مِهینهی میهن، فروزان است: از تبارِ آنان که سیاوشْوش، بیهیچ بیم و باک، این آتشِ کَشِ (= زیبا؛ دلپسند) سر برکش، این آتشِ پاکِ تابناک را به جان، میخرند؛ به ارمغان میبرند؛ در هر سوی، در میگسترند تا، از فروغ فَرْوَر و روشنگرِ آن، یادهای افسرده و نهادهای فرومرده را برافروزند و دلهای پژمرده را بشکفانند و جانهای خوابْبرده را، بیدار و هشیار، برافرازند؛ آری! گرامیمردی نامی، از این تبارِ شگرْفآیینِ شگفتیکار: روانشاد دکتر مسعود گلزاری، ای دریغا دریغ! از میان ما رفت و چالاک و تفت (= تند و چابک)، با اندیشهای درخشان و پرتوافشان، پیراسته از تیرگیِ هر آسیب و آگَفْت (= آزار؛ اندوه)، به جهانِ جاوید شنافت؛ زیرا بیش، رنج و شکنج و زشتی و پلشتیِ این مَغاکِ (= گودال بزرگ؛ پرتگاه) خاک را برنمیتافت. آن فرخنده یاد- که روانش، در بهشتِ بَرین، شاد باد! دلبستهی پیوستهی کرمانشاه بود و این شهرِ شگرفِ ماه (= ماد) را که آن را، دانشورانه و به برهان، چونان باستانشناس، برآمدْجایِ شگفتیافزایِ شهرآیینی (= تمدّن) میدانست و در پیِ آن، به ناچاره، نخستین گاهوارهی فرهیْزِش (= فرهیختگی؛ تربیت) و دیرینهترین خاستگاهِ خیزشِ آدمیان، در دستیابی به زندگانیِ فرهنگی، از ژرفای دل و از بُنِ دندان (= از صمیم قلب) دوست میداشت. از همین روی، ژرفْپوی و نهانجوی، باستانْپژوه، دشت و درّه و کوه را، در کرمانشاهان، به کامهی دلِ روشنْروانان و نیکخواهان، بَدَست (= وجب) به بَدَست، در هر جای که به یافتنِ جُستهی خویش امید میبرد، در مینوردید و چون مییافت، شکفتهجان و سرمست، درفشِ شادمانی و نازانی برمیافراشت.
باری! درگذشت دردانگیز و دریغآمیز آن استادِ روانشاد، سوگی است سترگ و اندوهی گران و کاری، همهی آن ایرانیان را که این سرزمینِ سپندِ اهورایی را بزرگ میدارند و به ایرانی بودنشان، مینازند و سر بر میافرازند، به ویژه کرمانشاهیان را که دکتر مسعود گلزاری را، هرچند در کرمانشاه دیده به دیدار جهان برنگشوده بود، یکی از نابترین و نژادهترین کرمانشاهیان میشمارند. به راستی، بدان سان که آن سخنور دیرینه گفت:
جهانا! سراسر فسوسی و بازی؛ که با کس، نپایی و با کس نسازی.
چرا عمرِ درّاج و طاوس کوته؟ چرا زاغ و کرکس زید در درازی؟