نگاهی به زندگی شهید بهزاد همتی، دانشجوی رشته فیزیک دانشگاه رازی
جهادگر اهل مدارا
با آرزوی سلامت و بهبود برای جناب آقای بهروز همتی برادر و یار شهید بهزاد همتی
شهید بهزاد همتی در نهم اسفند ماه سال ۱۳۳۶ در شهر کرمانشاه چشم به دنیا گشود. تا مقطع پنجم ابتدایی در کرمانشاه بود و مقطع راهنمایی و متوسطه را به خاطر شغل پدر در سنندج گذراند. سال ۵۴ با بازنشسته شدن پدر در ارتش همراه خانواده به کرمانشاه بازگشت و پابهپای برادر بزرگتر خود فعالیتهای انقلابی را آغاز کرد. او در سال ۱۳۵۸ وارد دانشگاه رازی شد و تحصیلات دانشگاهی خود را در رشته فیزیک شروع نمود اما پس از مدتی کوتاه همزمان با انقلاب فرهنگی و تعطیلی دانشگاههها، همچون بسیاری از دانشجویان پیرو خط امام خمینی(ره) راهی کردستان پر تب و تاب آن روزگار شد. تابستان سال ۵۹ بهزاد همّتی در دیواندره به سازمان پیشمرگان مسلمان کُرد ملحق شد و مسئولیت تبلیغات در این شهر را به عهده گرفت. او بسیار اهل مطالعه بود و با راهاندازی کتابخانه و کمک به تشکیل انجمن اسلامی جوانان شهر سعی در جذب نوجوانان و جوانان و تقویت بنیه فکری و علمی آنان داشت. سالهایی که او در شهر دیواندره از توابع کردستان در قامت یک پیشمرگ مسلمان کُرد، یک پاسدار، یک جهادگر و یک بخشدار درخشید، برایش کارنامهای سرشار از خدمت و شایستگی رقم زد. در جوانیاش در کنار برادر بزرگترش بهروز از وزنههای انقلاب در کرمانشاه شدند و با پیروزی انقلاب صفحهی جدیدی از خدمت و تلاش در کارنامهی خود گشودند.
بهزاد همتی علیرغم سن کمش روحی بزرگ داشت چنانچه مادر، او را جوانی بخشنده و سادهزیست میداند: «بهزاد روحیات خاصی داشت. یک روز از روزهای سرد زمستان از بیرون آمد و بلافاصله به سراغ لباسهایش رفت و یکی از لباسهای گرم خودش را که تازه خریده بود، برداشت و دوباره بیرون رفت. پس از دقایقی برگشت و دستش خالی بود. پرسیدم: «کجا رفتی؟ لباس را چه کردی؟» گفت: «پیرمردی در کوچه در این هوای سرد شلغم میفروخت و لباس گرم نداشت. او به این لباس بیشتر از من نیاز داشت. لباسم را به او بخشیدم.»» در جایی دیگر، مادر این چنین جوانمردی فرزند شهیدش را یاد میکند: «یک روز از دیواندره آمده بود و ما مهمان داشتیم و در حال سفره انداختن بودیم. نگاهی به غذاها انداخت و وقتی متوجه شد دو جور غذا تدارک دیدهام، با ناراحتی گفت: «بخشی از این غذا سهم نیازمندان و فقراست، آن ها که سفرههایشان خالی است.» گفتم: «خب این دوستان و اقوام هم وقتی ما را دعوت میکنند، همینطور پذیرایی میکنند.» گفت: «برخی حتی یک غذای ساده را هم نمیتوانند بر سفرهی خانواده بگذارند؛ شما با این کار اسراف کردهاید؛ نباید چشم و همچشمی کنید.» مادر دربارهی روحیه سادهزیست فرزند شهیدش ادامه میدهد: «هر وقت وسیلهی تزئینی برای منزل میگرفتم، مرا نهی میکرد و میگفت بهتر نیست پول آن را صرف یتیمان و نیازمندان کنید؟» اما او کسی نیست که فقط مادرش به صفات نیک او ببالد.
مسئولیت
او مسئولی سختکوش و سادهزیست بود و شخصاً به امورات مردم رسیدگی میکرد. صدیق خالدیان از همرزمان شهید از خصائل مردمی و سختکوشیاش چنین یاد میکند: «یک روز «نبی» برادر کوچکم از روستا به دیواندره آمده بود و بهزاد که مسئول جهاد سازندگی بود او را دید و ضمن احوالپرسی با او، از من پرسید برادرت چهکار میکند؟ گفتم تا کلاس پنجم در روستا درس خوانده و امکان ادامهی تحصیل در روستا برایش فراهم نیست. شب بهزاد رفته بود با بقیهی دوستان که هر کدام در شهر مسئولیتی داشتند؛ صحبت کرده و پیشنهاد داده بود که یک مدرسه شبانهروزی برای بچههایی که تا کلاس پنجم بیشتر نمیتوانند در روستا درس بخوانند، راهاندازی کنند. بهزاد در قید و بند دستورالعمل و بخشنامه و سلسله مراتب برای این گونه تصمیم گیریها نبود. نشستند با دوستان مشورت کردند و با همان امکانات موجود و بخشی از حقوق خودشان طرح مدرسه شبانهروزی نوبنیاد دیواندره را ریختند. بهزاد مسئول جهاد سازندگی بود ولی صندلی او همیشه خالی بود. به او میگفتم شما باید روی صندلی خودتان بنشینید و ریاست کنید، میگفت اینجا همه مسئولیم و فقط باید کار کنیم. من به او لقب خستگیناپذیر داده بودم. انگار از کارِ زیاد، لذت میبرد و میگفت ما برای همین اینجا هستیم که به مردم خدمت کنیم. خانمی آمده بود برای بچّههای یتیمش نفت بگیرد، بهزاد وقتی فهمیده بود یتیم دارد، خودش حلب نفت را تا درب منزل برایش برده و پول نفت را هم خودش حساب کرده بود. در حالی که همسر این مرد از گروهک کومله بود که زن و بچّه را برای مبارزه با نظام رها کرده بود.»
در کسوت یک انقلابی برای او فرقی ندارد که آن کس که مدد میخواهد کیست، بهزاد چگنی یکی دیگر از همرزمان شهید بهزاد باقری چنین نقل میکند: «یکی از مواردی که از ذهنم پاک نمیشود، رسیدگی به منزل پیرزنی بود که پسرانش جزء گروهکهای ضد انقلاب بودند و این پیرزن با دخترش در خانهای زندگی میکرد که آب و برق و امکانات اولیهی زندگی را نداشت. بهزاد مقدار قابل توجهی پول به من داد و گفت: «برو ببین زندگی این پیرزن چه کمبودهایی دارد برطرف کن.» وقتی به منزل آن مادر و دختر مراجعه کردم، با یک چاردیواری خشک و خالی مواجه شدم. منزل آنها حتی در و پنجرهی درستی نداشت. به دستور بهزاد آب، برق، درب، پنجره، بخاری، فرش، موزائیک کف اتاق، سرویس بهداشتی و هر آن چه مورد نیاز بود ردیف کردیم و در پایان حساب کردم و دیدم که مبلغ ۱۸ هزار تومان هزینه شده است؛ این زمانی بود که حقوق ماهیانه ما دو هزار و ۵۰۰ تومان بود. پیرزن و دخترش که اصلاً باور نمیکردند بخشدار این طور به آنها رسیدگی کند، از فرط خوشحالی گریه و دعای خیر میکردند. شنیدم که پیرزن به پسرانش مراجعه کرده و آنها را بابت مخالفت و دشمنی با نظام منع و از خدمات بهزاد برایشان تعریف کرده است.» امرالله مرادی که در آن زمان با اطلاعات سپاه دیواندره همکاری دارد روایت دیگری را نقل میکند که نشان میدهد رواداری و تساهل بر آمده از دین و ایمانش خصیصهای ریشهدار در وجود او بود و همین رواداری است که باعث جذب مخالفان، به اسلام و انقلاب میشد: «در دورانی که من با اطلاعات سپاه دیواندره همکاری میکردم، یک زندانی داشتیم به نام سهرابی که از هواداران چریکهای فدایی خلق بود. یکی از بچههای خودمان که بسیار احساساتی و تند عمل می کرد، او را در زندان انفرادی تا کمر در آب انداخته بود… رفتم به او سر زدم و دیدم که رنگش پریده و آب تا سینه اش بالا آمده، به کسی که او را به این روز انداخته بود اعتراض کردم، گفت: باید اقرار کند تا از این وضعیت خلاصش کنم. سریع رفتم پیش بهزاد و ماجرا را شرح دادم… وقتی بهزاد وضعیت آن زندانی را دید، با ناراحتی و عصبانیت پرسید: «کی این بنده خدا را به این وضع انداخته؟» گفتم: «فلانی» فورا به سمت آن شخص رفت و نامش را با عصبانیت صدا میزد. آن فرد آمد جلو و دستش را به سمت بهزاد دراز کرد تا با او مصافحه کند… بهزاد با عصبانیت دستش را پس زد و گفت: «می فهمی چه کار کردی؟ او را به سمت آن فرد زندانی برد و با ناراحتی پرسید: این چه وضعی است؟ خودش در زندان را باز کرد و زندانی را بیرون آورد، لباسهای خیس او را از تنش بیرون آورد و کت خودش را به او پوشاند… بهزاد آن فرد زندانی را پس از صحبت با او، تحویل پدرش داد و او یکی از مریدان بهزاد و یاران انقلاب شد.» او با رفتار خود بسیاری از جوانان را به سمت انقلاب و نظام میکشاند. داستانهای زیادی با همین موضوع از او نقل شده است از جمله آنکه هوشنگ باوندپور میگوید: « آن زمان گروهکها با تهدید یا تطمیع، جوانان شهر را جذب خود می کردند. یک روز متوجه شدم تعدادی از جوانان شهر از جمله دو تن از برادران خودم توسط سپاه به جرم همکاری با گروهکها دستگیر شدهاند. به بهزاد متوسل شدم… بهزاد سریع خودش را به سپاه رساند و با عصبانیت و ناراحتی با مسئول مربوطه برخورد کرد. طرف گفت: «اینها از هواداران دموکرات و کومله هستند.» بهزاد هم گفت: «اینها یک مشت بچه هستند که اصلاً چیزی از این مسائل نمی فهمند اما شما با سخت گیری کاری میکنید که به دامن آنها بیفتند.» اکثر بچه های بازداشت شده ۱۶-۱۵ ساله بودند. خلاصه بهزاد آنها را متقاعد کرد که بچهها را آزاد کنند و خودش یکی یکی آنها را بیرون آورد و تحویل من داد. بچه ها از خوشحالی گریه میکردند و حقیقتاً با این رفتار بهزاد دگرگون شدند.» امرالله مرادی نیز میگوید: «دختری بود به نام جمیله که از هواداران سرسخت گروهکها و از نیزدیکان یکی از سران سیاسی منطقه بود. بهزاد با او بحث عقیدتی و از منابع خودشان علیه او استفاده میکرد و نهایتاً او را به نظام و انقلاب جذب کرد. از این نمونهها زیاد است.»
شهادت
او در ۲۵ سالگی و در حالیکه مسؤلیت بخشداری دیواندره را بر عهده داشت به فیض شهادت نائل شد. حسن اصغری یکی دیگر از اعضای سازمان پیشمرگان کرد روایتی را از شهادت او نقل میکند که با مراسم ازدواج خودش پیوند دارد. ازدواجی که رضایت پدر داماد را، شهید بهزاد همتی برای او گرفته است: «برای خرید لباس عروس و تهیه مقدمات دو روز مرخصی گرفتم و به شهر سقز رفتم بعد از دو روز وقتی به دیواندره برگشتم غروب بود…آن شب بیرون نیامدم روز بعد هم مرخصی داشتم. وقتی از خانه بیرون آمدم، دیدم شهر حالت غریبی دارد. سکوت مرگباری حاکم است. به یکی از دوستانم رسیدم و گفتم چه خبر شده؟ گفت: مگر خبر نداری؟ دیشب گروهکها شهردار را شهید کردند و بخشدار(بهزاد همتی) را به اسارت برده اند… اثری از بهزاد نبود. اصلاً نمی دانستیم که اسیر است یا شهید شده؟ روز بعد یک آقایی به من گفت: «اگر دنبال جنازه می گردید، یک جنازه آنجا توی چاله است.» رفتیم و جنازه را در اطراف شهر در چاله ای که آدرس داده بود، دیدیم. فوراً به بچه های سپاه خبر دادیم و مردم هم ریختند آنجا. جنازه را بیرون آوردیم. مردم یک تابوت چوبی آوردند و جنازه را داخل آن گذاشتند و روی دست بلند کردند. مردم دیواندره برای بهزاد غوغا کردند. او را به سپاه منتقل کردیم.» امرالله مرادی نیز که آن روز با حسن اصغری همراه بوده است همین ماجرا را اینگونه نقل میکند: « دیدیم گلویش را به رگبار گرفتهاند و انگار جای سوختگی هم روی گردنش بود. ظاهر جنازه گویای این بود که بهزاد با آنها درگیر شده چون ناخن هایش شکسته بود. آن دست ظریف و آن قامت کشیده و زیبایش، باد کرده بود. معلوم میشد خیلی شکنجهاش کرده اند. یادم آمد که همیشه به من میگفت مواظب باش اسیر نشوی، اگر اسیر شوی حتماً تو را آن قدر شکنجه میکنند تا اطلاعات موردنیازشان را لو دهی. حالا جنازهی بهزاد مقابلم قرار گرفته، صورت زیبایش کبود شده و آثار شکنجه گواه حفظ اسرار در سینهی بهزاد بود.» و اما روایت غریبانه بردارش بهروز از شهادت بهزاد اینگونه است: «خرداد سال ۱۳۶۱ پدر و مادرم تصمیم گرفتند برای ازدواج بهزاد آستین بالا بزنند و او پس از ازدواج با همسر خود به دیواندره بازگردد. همشیره یکی از دوستان انتخاب و قرار شد شنبه پنجم خرداد مراسم خواستگاری انجام شود. طبق وعده به خواستگاری رفتیم و چون آشنایی لازم و کافی از سوی دو خانواده وجود داشت، قرار بعدی را برای پنجشنبه آخر هفته و انجام مراسم ساده عقد گذاشتیم… پنجشنبهای که قرار بود، مراسم عقد و ازدواج بهزاد برگزار شود، حجله به رنگ خون شهادتش برپا شد.»
منابع:
«بای ذنب قتلت» و «رونوشتی به خدا» نوشته آذر همتی(خواهر شهید)